چهارشنبه، فروردین ۰۸، ۱۴۰۳

لطفا ، به همراه آوردن "عقل، منطق و انصاف" فراموش نفرمایند!


  خانه ای برای گفتگوئی آزاد"

    براساس

 "عقل،منطق و انصاف".

دفاع از تماميت ارضی ايران  وآزادی اندیشه و بیان بدون هيچ حصر و استثنای

مبتنی بر"عقل، منطق و انصاف"،  خط سرخ ايرانويج است.

استفاده از نام،محتواو يا قالب اين آدرس  بدون قيد مرجع، پيگرد قانونی خواهد داشت!

   ..............................................

  "از شکوه های یک معنویت باشکوه به تاراج رفته!"

 "این مغازه"  به علت گرانفروشی تا اطلاع ثانویه تعطیل است.  "مشتری ها" برای تسویه حساب های فی مابین، می توانند به آدرس اینترنتی آمده در ذیل مراجعه فرمایند.

https://cyrushashemseif.blogspot.com        

لطفا ، از به همراه آوردن  "عقل، منطق و انصاف" فراموش نفرمایند!

Cyrus G Seif                                                     

  خوشبختی وبدبختی"این جهانی"شما،بستگی به فهم درست جملات بالا، وفهم درست جملات بالا، بستگی به خواندن ودیدن عمق دلنوشته های آمده درآدرسهای اینترنتی زیردارد! 

سیروس"قاسم"سیف 

سه‌شنبه، فروردین ۰۷، ۱۴۰۳

"آينه چون نقش توبنمود راست" "خود شکن" آينه شکستن خطا است!

                               

               "آينه چون نقش توبنمود راست"

                               "خود شکن"

                 آينه شکستن خطا است!

 

انقلابيون هر انقلابی همچون ديگر مردم،  در درون خودشان وارث خوب و بد و زشت و زيبا و از جمله ديکتاتوری نهادينه شده ی دوران های قبل از انقلابند.

انقلاب  اکتبر 1917 روسيه  را، ديکتاتوری پرولتاريا نبود که ويران کرد، بلکه ديکتاتوری تزاری بود که خودش را در پس واژه ی سوسياليزم پنهان کرده بود. اجرای طرح مهندسی اجتماعی مارکسيست لنينيستی بعد از انقلاب اکتبر، ساختمان جامعه ی عقب نگهداشته شده ی تزاری را به چنان مرتبتی رساند که چشم در چشم امپرياليزم جهانی بدوزد و سينه در سينه ی او بايستد و هل من مبارز بطلبد؛ اما ، مگر آن عناصر ديکتاتورزده ی نامتعادل غيرمنطقی متزلزل، می گذاشتند؟! انقلاب بهمن 1357 ايران هم، وارث عناصر تاريخی ديکتاتورزده ی قبل از خودش بود و به همين دليل در همان سالهای اوليه ی پس از پيروزی  انقلاب ، وقتی که ديدم به مرور، تظاهر به نوعی اسلامی گری مندرآوردی که از کف خيابان ها در حال بالا آمدن بود،  دارد  ميان مردم باب می شود و "ايران آقاها "ی ريش تراشيده ی اودکلن زده ی قبل از انقلاب ، دارند يک شبه ، ريش دار و کثيف و ژوليده و اخمو می شوند و کراوات ها ، ناپديد و پيراهن های با يقه  و بی يقه دارند روی شلوارها می افتند و "ايران خانم "های بی چادرماتيکی مينی ژوب پوش قبل از انقلاب، دارند  مانتویی و چادری ، و تابلوهای سردر مغازه ها ، دارند اسلامی  ومساجد،  دارند مملو از آدم های مسجد نديده و  "هنربندان و نبی سندگان و ماعران" ،اينجا و آنجا ؛ از جمله در وزارت فرهنگ و هنر و راديو و تلويزيون و سينما ، آهسته آهسته ودولا دولا ، همچون "شاه غلام" های ناگهان غايب شده ی دوران انقلاب ، دارند در هيئت و هيبت  "غلامعلی" های انقلاب آورده، ظاهر می شوند و جای تحصيل کرده های متخصص و اساتيد دانشگاه ها و مديران با تجربه  و اصيل منزوی شده  و ممنوع الکار  را، اشغال می کنند،  راجع به بارنشستن درخت انقلاب ، دچار ترديد شدم وبا خودم  انديشيدم که ای کاش  انقلاب ، عجالتا، از خير چسباندن  واژه ی "اسلام "  به اين  نظام متظاهر پر عقده ی بيرون خزيده از گسل های تاريخی مان، در می گذشت و تنها به  نام " جمهوری " بسنده می کرد تا  به مرور و در پروسه ی عمل در چهارچوب قواعد جمهوريت ادعائی مستقل از شرق و غرب ، روان انسان ايرانی ازعناصر تاريخی عقده مند متظاهر ومستبد و ديکتاتور زده ی خودش آزاد شود و وقتی به تبع آن آزادی، در خارج از مرزها هم به جمهوريتی مستقل و آزاد و مرفه و قدرتمند و " انسان" ساز  شهرت يافت ؛ آنوقت، حتما دلسوزان " وضعيت انسان ناخوش بخت" در سر تاسر جهان، به جستجوی چنين "جمهوريتی" و فرمول موفقيت آميزی برای رسيدن به "خوشبختی جمعی" خواهند آمد و آن زمان است که ما  ايرانيان می توانيم سرمان را بالا بگيريم  و با کمال افتخار به جهانيان  بگوئيم که :" ای جهانيان! آنچه نظام انقلابی موفق ما را از ديگر انقلاب های ناموفق دنيا  مستثنی می کند،  "مسلمان" بودن آن است؛ مسلمان بودنی که نخواستيم تا وقتی درعمل  نسبت به  موفقيتت آن اطمينان پيدا نکرده ايم، به آن تظاهر کنيم و همچون "اسمی بی مسما" ، آن را به شما جهانيان عرضه کنيم و با اشتباهات ناشی از عقده های شخصی ، در انجام آزمون و خطاهاتی که مرتکب می شويم، خدای نخواسته ، اسلام ادعائی "متجددانه" مان  را به "اسلام هراسی متحجرانه "مبدل سازيم و....  اما ، افسوس و هزاران افسوس که قطار انقلاب، سرمست از پشتوانه ی  نود وهشت درصد  رأی "آری"، با نام "جمهوری" و پسوند "اسلامی" خود  به راه افتاده بود و ...اگر چنان نمی شد که شد، کارآن انقلاب با شکوه ، به  آنجائی نمی کشيد که  در قطع رابطه ی ايران با جهان تا به آن درجه پيش برود که بعد ها در حوزه ی سياست خارجی برای رفع  "اسلام هراسی دست پخت سياست سازان خودش" مجبوربه شرکت در دوره های فشرده ی ندامتگاه "برجامی" بشود که کشورهای 5+1 داشتن رابطه ی آزاد  بده و بستانی  سياسی، اقتصادی، تجاری ، علمی و فرهنگی  و هنری ايران انقلابی را در ارتباط  با خودشان و  کشورهای وابسته به خودشان ، مشروط به شرکت در آن دوره های فشرده ی"  تنبيهی" کنند و کسب نمرات  قبولی  تعهد های کمرشکن از جانب خودشان! تبعات پذيرش چنان دوره های "توجيهی" ای، فرصتی شد طلائی برای فعال شدن دوباره ی همان هنربندان و نبی سندگان و ماعران يک شبه مسلمان و ريش دار و چادری شده ای که  از آغاز انقلاب تا آن زمان ، به عنوان  متوليان حوزه ی "هنر" بعد از انقلاب ، با دادن تعاريف شتر مرغ گاو پلنگی  برای "هنر اسلامی"، راه را بر هرنوعی ديگراز "هنر" بستنه بودند به غير از آن هنری که خودشان می "توانستند و می فهميدند!" و حالا، به ناگهان،  فرصت پيش آمده را غنيمت شمرده بودند که  ريش تراشی و حجاب برداری و  تمسخر ودهن کجی به شعائر سنتی ، مذهبی و ملی را  دم دست ترين و ارزان ترين وسيله ای قرار بدهند برای  رسيدن به جوايز خارجی مندر آوردی درعرصه های بين المللی و در داخل هم،  با تغذيه از ندانم کاری های  سياست سازان  فرهنگی و هنری جمهوری اسلامی،  عرصه های  فرهنگ و هنر ايران را چنان آلوده به جهالت های فرهنگی و هنری ضد ايرانی  کنند که  نه تنها جائی برای ابراز وجود آثار فرهنگی و هنری اصيل  ايرانی  "انديشنده" ی اين عرصه ها  باقی نماند، بلکه کار به جائی برسد که همان توليد کنندگان  کالاهای جاهلانه ی فرهنگی و هنری  ضد ايرانی اين چهل وچند سال، برای  جنگ با آثار "انديشنده"،  شمشيرهای  متحجرانه شان را از روببندند و انگار نه انگار که آن انديشه ی ناسالم و بيماری که مثل خوره به جان هويت  ملی و مذهبی  افتاد و آن  قيچی سانسور " منافقت و مخاعدت"ی  که هنر "ملی" و "مذهبی" را برای رسيدن به منافع شخصی خودش، به نام دفاع از"اسلام" و ضديت با" اسلام" در طول اين چهل و چند سال، تکه تکه و نابودکرده است، خود آنها بوده اند!

 

 

"مشتری ها" برای تسویه حساب های فی مابین، می توانند به آدرس های اینترنتی آمده در ذیل مراجعه فرمایند.

"خانه ای برای گفتگوئی آزاد"

     براساس

   "عقل،منطق و انصاف".

   دفاع از تماميت ارضی ايران  وآزادی اندیشه و بیان بدون هيچ حصر و استثنای

  مبتنی بر"عقل، منطق و انصاف"،  خط سرخ ايرانويج است.

  استفاده از نام،محتواو يا قالب اين آدرس  بدون قيد مرجع، پيگرد قانونی خواهد داشت!

..............................................

"از شکوه های یک معنویت باشکوه به تاراج رفته!"

این مغازه، "به علت گرانفروشی"تا"اطلاع ثانویه " تعطیل است.                                                      

"مشتری ها"  برای تسویه حساب های فی مابین، می توانند به آدرس های اینترنتی آمده در ذیل مراجعه فرمایند.

https://cyrushashemseif.blogspot.com                                                              یا

Cyrus G Seif                                         

خوشبختی وبدبختی"این جهانی"شما،بستگی به فهم درست جملات بالا، وفهم درست جملات بالا، بستگی به خواندن ودیدن عمق دلنوشته های آمده درآدرسهای اینترنتی زیردارد! 

سیروس"قاسم"سیف                                                         

 

دوشنبه، فروردین ۰۶، ۱۴۰۳

شماهم بی تقصیر نبودید! "قسمت سوم" "انقلاب و جيمزباندهايش!"


 

                     شماهم بی تقصیر نبودید!

                                 "قسمت سوم"

                                  "انقلاب و جيمزباندهايش!"

 

چند روزی  از عید نوروز آقای ایرانی در غربت گذشته است و حالا، بالای تپه ای مشرف به دريا،  درون رستورانی که پنجره هايش رو به  وطن بازمی شود، در انتظار طلوع خورشيد نشسته است و دارد  روزنامه های فارسی تازه رسيده را ورق می زند و سر تيترها را از زير نظر می گذراند که  می رسد به اين سر تيتر " آی اسب ها! آی اسب ها!...." و ناگهان حالش منقلب می شود و چشم هایش به اشک می نشینند و سرش را میان دست هایش می گیرد و در اندیشه فرو می رود:

 چند سال پيش از انقلاب برای ادامه ی تحصيل به خارج رفته بود و پس از پيروزی انقلاب که برای خدمت به وطن بازگشته بود، در کارگزينی اداره با يکی از همکاران قديمی اش رو به رو شده بود که در اولين نظر، ريش و سبيل پرپشت آن  همکار، مانع بجا  آوردنش شده بود و همان به جا نياوردن و تأخير و ترديد در سلام و احوالپرسی، انگار باعث شده بود که آن  همکار قديمی، او را هم در شمار مخالفان سياسی بعد از انقلاب خودش به حساب بياورد و با  اين جمله که :" به به! پارسال دوست، امسال آشنا! چی شده؟! تو هم خط خطی شدی با ما؟!" به استقبالش بيايد و تا  او بخواهد  دهان  بازکند  و پاسخ  همکار قديمی اش را بدهد،  به ياد خوابی بيفتد که شب قبلش ديده بود  و لگد هائی که در آن خواب، بر گرده ی اسبی کوبانده بود که از جای بر جهاندش و اسب  برنجهيده بود و سم بر زمين کوبانده بود  و شيهه کشيده بود و از دهانش خون فواره زده بود و از جای سم هايش، غباری برخاسته  بود وهمه چيز را در خود فرو برده بود و همان  همکار ريش و سبيل پرپشت ، از دل آن غبار، همچون اژدهائی هزارسر، بيرون زده بود و... 

چند هفته بعد، يکی از ديگر از همکاران اداری -  با ريش و سبيل کم پشت- به سراغش  آمده بود و پس از آنکه با احتياط فضای اتاق را از زير نظر گذرانده بود و مطمئن شده بود  که کسی ديگر در آنجا نيست، پچپچه وار گفته بود:" سالها نبودی در ايران و نمی دانی دوست عزيز! خوش و بش کردن من با  اين همکاران بوقلمون صفتمون  ،  از سر ناچاريه! بوقلمون صفت هائی که خودشان نمی آيند توی نور و با اسم و فاميل واقعی شان چهره به چهره ی تو نمی ايستند و بحث و گفتگو نمی کنند، بلکه خودشان را می کشانند توی تاريکی و اين جوان های صادق و بی شيله پيله ی بعد انقلاب را نسبت به تو دل به شک می کنند و به سراغت می فرستند و..."

در همان لحظه، همکار ريش و سبيل پرپشت ، پا به درون اتاق گذاشته بود و پس آنکه آنها را با سوء ظن از زير نظر گذرانده بود، با  حالت شوخی و جدی اما توأم با تهديد گفته بود: "ضد انقلابی ها، جمعشون  جمعه؟! "

همکار ريش و سبيل کم پشت سرش را پائين انداخته بود و ساکت خودش را به گوشه ای کشانده بود، اما او چشم در چشم همکار ريش و سبيل پرپشت انداخته بود و لبخند زنان گفته بود:" آره، جمعمان جمع بود، اما يکيمان کم بود که جنابعالی هم تشريف آورديد!"

 که ناگهان همکار ريش و سبيل پرپشت،  مهاجم به طرف او آمده بود و با همان حالت جدی و شوخی اما توأم با تهديد گفته بود: "به چه پوزخند می زنی! به اسلام؟! به انقلاب؟! به مردم؟!"

و اوکه  از از اين همه فرصت طلبی دل بهم زن، خونش به جوش آمده بود، از جايش برخاسته بود که  در جواب ريش و سبيل پرپشت ، چيزی بگويد! کاری بکند، اما ، به ناگهان همان اسبی که به خوابش آمده بود، از درونش بيرون جهيده بود و سر و گوش و يالی تکان داده بود و دست هايش را بالا برده بود و شيهه کشان روی دو تا پاهايش ايستاده بود و.... در همين لحظه،  صدای  همکار ريش و سبيل کم پشتش، او را به خود آورده بود که داشت فرياد می زد:  "خون! لا مذهب! خون! خون! "

-        "کدام خون؟!"

و همکار ريش و سبيل پرپشت به جلو آمده بود و بلند تر از همکار ريش و سبيل کم پشت،  فرياد زده بود که:  " کدام خون؟! خونی که دارد از دماغت بيرون می زند! "

و او، به سرعت، انگشتان دست هايش را کاسه  کرده بود و جلوی دماغش  گرفته بود و داشت از زمين بلند می شد که همکار ريش و سبيل کم پشت، بلندتر از همکار ريش و سبيل پرپشت فرياد زده بود:

-        "مواظب باش روی زمين نريزد! "

و او، مواظب بود،  اما تا خودش را با همان مواظبت، به دستشوئی برساند، انگار چند قطره ای به روی زمين چکيده بود ؛  چون، وقتی صورتش را زير آب شير گرفته بود، صدای  همکار ريش و سبيل پرپشت  را می شنيد که دارد فرياد می زند: "شا غلام!...... شا غلام! ..... شلنگ!.... شلنگ!"

شاه غلام، آبدارچی قبل از انقلاب اداره شان بود که در بعد از انقلاب،  شده بود رئيس انجمن اسلامی و هر لکه ی قرمز رنگی را که روی زمين می ديد، با شلنگ آب می افتاد به جانش و می گفت: "اين خون، خون  ضد انقلاب است. بايد کر ببندم! "

شاه غلام، پس از انتصاب به رياست انجمن اسلامی اداره، گفته بود که از اين پس،  نبايد او را "شاه غلام" صدا بزنند. چون، اسم واقعی اش، شاه غلام نيست.؛  "شاه غلام"، اسمی بوده است که  شاه  خائن ، به زور، روی او گذاشته بوده است و او هم از ترس آنکه مبادا شکم زن و بچه هايش  گرسنه بماند، اعتراض نکرده است؛  و گرنه، اسم او، "غلام علی" بوده است و بعد هم، خودش فرياد زده بود " صلوات! " و همه هم ،صلوات فرستاده بودند و از آن زمان به بعد، "شاه غلام " ، شده بود  " غلام علی"!

وقتی، رئيس اداره را، به دادگاه کشانده بودند، شاه غلام  را به عنوان شاهد احضار کرده بودند و  در دادگاه، چشم در چشم رئيس قبل از انقلابش دوخته بود وگفته بود: ".... بعله! اين آقای رئيسی که می بينيد و الان خودش را به موش مردگی زده است،  از آن عرق خورها وو  قمار بازها وو  زن بازها وو...خلاصه  گناهکارهای  قهاری بود که  صبح  تا شب، من را مجبور می کرد که کارهای حرام بکنم! صبح  تا شب مجبورم می کرد که برای بی دين شدن، بايد دندان هايم را مسواک بزنم؛ ريشم را بتراشم؛ اودکلن فلان و بهمان بزنم؛ کراوات ببندم به گردنم؛ دخترها و پسرهايم را به دانشگاه بفرستم.؛ در دانشگاه هم؛ افرادی مثل همين آقای رئيس بی دين جنايتکار  بودند که نمی گذاشتند دخترهای مسلمانی امثال دخترهای من، حجاب اسلامی داشته باشند.؛ در همان دانشگاه بود که يکی از پسرهايم را مجبور کرده بودند که کمونيست بشود و بعد هم برود و توی تظاهرات شرکت کند و شيشه ی اتوبوس های شرکت واحد را بشکند و به زندان بيفتد و و بعد هم ....".

وقتی که خون بند آمده بود ودست و صورتش را شسته بود از دستشوئی بيرون زده بود ، ديده بود که راهرو شلوغ است وکارمندها از اتاق هايشان بيرون آمده اند و در ميان آنها، شاه غلام  شلنگ را بر گردن  همکار ريش و سبيل پرپشت  او انداخته است و دارد اورا به دنبال خودش می کشاند و فرياد می زند:  "هی بهش می گم که  به من نگو شاه غلام! هی می گه شاه غلام! هی می گه شاه غلام! "

راهرو را که از زير نظر گذرانده بود،  ديده بود که مثل يکی از خواب هايش،  پر شده است از اسب!  ناگهان ، از جايش جهيده بود و در حالی که به شاه غلام حمله ور شده بود، شيهه کشان فرياد زده بود: "نترسيد! نترسيد! ما ...." 

و تا بيايد و دستش را به يقه ی شاه غلام برساند، مشت پتک شده ی شاه غلام، کوبيده شده بود  توی دهان او و ... راهرو، پرشده بود از صدای شيهه ی اسبانی که روی پاهايشان بلند شده بودند و با دست هايشان، آبی آسمان را می خراشيدند  و از جای هر خراش، برقی می جهيد و رعدی می غريد و بارانی سرخ فرو می باريد: " باران خون؟"

خون بارانش را دیگرخوب به خاطر نمی آورد، اما به ياد می آورد که جسد به خون آغشته ی او را  تحويل کميته داده بودند و چون به غير ازسوابق دوستی اش  با  مردم،  مدرکی که دال بر ضد انقلابی بودنش باشد، پيدا نکرده بودند، فقط از اداره اخراجش کرده بودند و چند ماهی هم در زندان نگهش داشته بودند تا آب خنک بخورد و کم کم توجيه بشود برای وقتی که از زندان بيرون می آيد و از ديگران می شنود که همکار ريش و سبيل کم پشت ناپديد شده است و همکار ريش و سبيل پرپشت به مقام رياست  اداره رسيده است و شاه غلام  هم، تا پست معاون رئيس  بالا رفته است  و ...حالا که سال ها از آن روز ها گذشته  است و آقای ایرانی دارد در یکی از خيابا ن های غربت قدم می زند  و به چونی و چرائی داوری های آن زمانش در باره ی "انقلاب" و "ضد انقلاب "می انديشد و فرصت طلبی همکاران بوقلمون صفتش که به ناگهان، شخصی  در رو به رويش ظاهر می شود و او را بغل می کند و پس ازماچ و بوسه  کردن های فراوان، می گويد:" بالاخره، گيرت آوردم!"

آقای ایرانی که یکه خورده است، لال و گيج و منگ می ایستند و به آن شخص خیره می شود و نمی داند که چه بايد بگويد که آن شخص شروع  می کند به غش غش خندديدن و می گويد: " چی شده! منو نمی شناسی؟!"

آقای ایرانی، خودش  را پس می کشد  و می گويد: "خير. نمی شناسمتان!"

آن شخص بازهم غش غش می خندد  و می گويد: "حسابی ترسيدی! ها؟!"

آقای ایرانی می گوید:"ازچه ترسیده ام؟!"

-        "از شلنگ! همان شلنگی که انداخته بودم دور گردن رفيقت و می کشاندمش طرف مستراح! يادت آمد؟!"

-        "شلنگ؟"

-        "بعله شلنگ! انداخته بودم دور گردن اون رفيقت ! اسمش چی بود؟!"

آقای ایرانی، کمی خودش راعقب می کشد و هيکل آن شخص را از نظر می گذراند: سر طاس، عينک زره بينی،  کروات،  صورت  دو تيغه  تراشيده شده  و کيف سامسونتی  در يک دست و در دست ديگرش ، تکه ای کاغذ که روی آن چيزهائی نوشته شده است و ... دارد با خودش فکر می کند به شباهت های  آن هيکل سامسونت دردست ايستاده در برابرش،  با  شاه غلام اداره شان که  ... غش غش خنده ی آن شخص ،دوباره بلند می شود و می گوید: "خب! پس، بالاخره  شناختی منو؟!"

آقای ایرانی راه می افتد و می گويد: " خير. مثل اينکه اشتباهی گرفته ايد. من شما را نمی شناسم آقا!"

آن شخص، غش غش می خندد  و همانطور که شانه به شانه ی آقای ایرانی می آيد، می گويد:  "خوشم مياد! از همون اول هم، آدم تو داری بودی! خب! چکار می کنی؟! اوضاع و احوالت چطوره؟! در خارجه، بهت خوش می گذره؟! شنيده ام که رفيقت هم ، زده  به چاک جاده و اومده خارج! اسمش چی بود؟!... حافظه ام  پاک آلزايمری شده جون تو!........آها!... يادم آمد! ... بهش می گفتيم " سبيل " ، چون سبيل های پرپشتی داشت .....آره.... البته، بعدش سبيلشو کم پشت و کوتاه کرد و به جاش گذاشت که ريشش حسابی پرپشت بشه ؛عين حزب اللهی های دبش و بعدش هم با يک زن محجبه ازدواج کرد و توی خونه اش جلسه های مذهبی و تفسير قرآن مِيگذاشت و ... اما، می گفت که باطنش با ما است! ولی ، بعد ها، معلوم شد که  اون بی همه کس، جاسوس چهارجانبه  بوده! رفته بود  پشت سر من گفته بود که اين شاه غلام که اسمشو گذاشته غلامعلی، برای اينه که  راستی راستی حزب اللهی شده! خب، معلومه که شده بودم! بايد هم حزب اللهی می شديم! اگر حزب اللهی نشده بودم، از کجا می تونستم به وقتش، با يک پاتک حسابی، جلوی تک دشمن را بگيرم! ها؟! نمونه اش، همون انداختن شلنگ دور گردن  خود اون بی همه چيزبود! ظاهرا،  آن زمان رفيقمون بود ديگه وو  من باس برای رفيقمون يه کاری می کردم ! شلنگی که  انداختم گردنش مصلحتی بود جان تو! انداختم گردنش که بقيه نفهمند رفيقمونه و دستمون توی يک کاسه است! اصلا چرا جای دوری برم. همين خود تو! اون روز که توی اداره به سرت زده بود و داشتی شعار می دادی و برای خودت اشعار انقلابی " نترسيد! نترسيد ! ...."  می خوندی، کسی که پريد جلو و با مشت کوبيد توی دهانت، کی بود؟!  خب، من بودم ديگه! شاه غلام! يادت اومد؟  تو رو چه کسی لو داده بود؟! همون سبيل بی همه چيز،ديگه!  برای همون هم مجبور شدم جلوی اون همه آدم، بزنم توی دهنت! يادت مياد؟!  اون روز خيلی از دست من عصبانی شده بودی  و اگه قدرتشو داشتی، همونجا دستور می دادی که تکه و پاره ام کنند! البته  اگر دستورهم می دادی، حق داشتی؛ چون، ظاهر قضيه نشون می داد که من حزب اللهی هستم! ولی حقيقتش چيز ديگه ای بود. حقيقتت اين بود که من اونروز، همانطور که گفتم، اون تودهنی رو برای رد گم کردن به تو زدم تا بعدا، بتونم جلوی بچه های حزب اللهی انجمن اسلامی و کميته وو اينطورچيزا، از تو دفاع کنم. و دفاع هم کردم و سر و ته قضيه رو با اخراج کردنت  از اداره وو همون چند ماه زندان، هم آوردم و گرنه، حکمت اعدام بود و ...."

وقتی که ديگر برای آقای ایرانی،شکی نمی ماند که آن شخصی که در مقابلش ايستاده است،  خود شاه غلام است؛ از بوی تهوع آور فرصت طلبی های جديد اين موجودات عفن، حالش بد  میشود و برای فرار از دست اين غلامعلی فرصت طلب شاه غلام شده ی جديد،  بالاجبار راهش را از مسيری که بايد برود، منحرف می کند  و وارد کوچه ای می شود و چند قدم که می رود  و می بيند که شاه غلام ، دست بردار نيست  و هنوزهم دارد به دنبال او می آيد، می ايستد و با قاطعيت می گويد: "لطفا مزاحم نشويد آقا! برويد دنبال کارتان. و گرنه، پليس را خبر می کنم! "

شاه غلام فرصت طلب ، غش غش می خندد و پس از آنکه نگاهی  به کاغذ دست خودش و نگاهی به پلاک خانه ی پشت سر آقای ایرانی می اندازد، می گويد: " بی مزه! با اين نقش بازی کردنت! ديگه شورشو در آوردی!  توی جلسه ی امروز، به تو ثابت خواهم کرد که در اين چند سال، چه کسی انقلابی بوده و چه کسی ضد انقلاب! .....خب! ..... رسيديم..... شماره پلاک خونه ی پشت سرت ميگه درست اومديم. همين جا است؛ عين آدرسيه که رو دعوت نامه نوشته اند. من همونو روی اين کاغذ ياداشت کردم. می بينی که؟! خب! حالا،  زنگ در را می زنی يا من بزنم؟!"

آقای ایرانی با تعجب می گوید:

-        " منظورتان چيست؟! کدام دعوت نامه؟!  کدام جلسه؟!"

شاه غلام ، بی حوصله، او را  کنار می زند و می گويد: "برو کنار بابا! خودم زنگ می زنم!"

بعد هم انگشتش را روی زنگ در خانه می گذارد و شروع می کند به فشاردادن که....در همان لحظه، شخص ديگری ، با کيف سامسونتی  در دست، از خيابان وارد کوچه می شود  و به طرف آنها می آيد و تا چشم شاه غلام ، به آن شخص می افتد، اول يکه ای می خورد، اما فورا، خودش را جمع و جور می کند و می دود به طرف او و پس از در آغوش گرفتن و چند تا ماچ و بوسه ی آبدار می گويد:  " به به! به به! نرمک نرمک جمع ياران می رسند! چاکر آقا جيمزباند -دوصفر بی سبيل- هم هستيم! واقعا که حلال زاده ای! همين حالا با اين  آقا جيمزباند نترسيد! نترسيد!..- اشاره می کند به آقای ایرانی-  ذکر خيرت بود که يک دفعه پيدات شد! داشت سراغ تو رو از من می گرفت. می گفت از – سبيل- چه خبر داری. بهش گفتم: سبيل ما،  ديگه بی ريش و سبيل شده وو از حالا به بعد کسی حق نداره بهش بگه –سبيل-!  و هر جا که باشی ، همين الانه که پيدات بشه و ديديم که يه دفعه پيدات شد!"

آقا جيمزباند- دوصفر بی سبيل- ، از شاه غلام ، می گذرد و می رود به سوی آقای ایرانی وبا پوزخندی بر لب می گويد: " اه!! اه! اه! تو ديگه اينجا چيکار می کنی! مگه اعدامت نکردند؟! "

 که درهمان لحظه، در پشت سر آقای ایرانی باز می شود و وقتی آقای ایرانی و شاه غلام و جیمزباند بی سبیل سرشان را به سوی در باز شده می چرخانند با کمال تعجب، رئيس اداره ی پيش از انقلابشان را می بينند که با  هفت تيری در دست ، در چهارچوبه ی در خانه ايستاده است  که  شاه غلام و جیمزباند بی سبیل ،با سرعت شروع به باز کردن در سامسونت هاشان می کنند و ...  آقای ایرانی هم با ديدن چنان منظره ای، بی آنکه اراده ای کرده باشد،  ازجايش کنده می شود ومثل همان اسبی که در خواب هايش می ديده است، شيهه کشان، از کوچه بيرون می زند  و  با شنيدن صدای شليک اولين گلوله،  وارد خيابان می شود.

 با شنيدن صدای شليک دومين گلوله،  خودش را به انتهای خيابان می رساند.

 با شنيدن  صدای شليک سومين گلوله،  از ديوار افق بالا می جهد  و پرواز کنان خودش را می رساند به همانجائی که اول اين داستان در آنجا نشسته بود و در همان حال که استکان چای را به سمت خودش  می کشاند و چند حبه قند به درون آن می سراند و قاشق چای خوری را برمیدارد و مشغول هم زدن چای می شود، با لبخدی برلب به خواندن متن آمده در ذيل سرتيتر- آی اسب ها! .... آی اسب ها!....- ادامه می دهد که نوشته شده است:

( به حول و قوه ی الهی و با هوشياری کامل، توطئه ای که در حال انجام بود،  نقش بر آب شد و ضبط صوتی که در کيف انقلاب بوده است، اطلاعاتی را ضبط کرده است که بر اساس آن اطلاعات ضبط شده، اسم يکی از آن توطئه گران، جيمزباند "دوصفربی سبيل" و ديگری  جيمزباند " نترسيد!... نترسيد..." بوده است که همزمان با شليک چند گلوله.....)

آقای ایرانی، روزنامه را به گوشه ای می نهد و به ساعتش نگاه می کند: هنوز، چند دقيقه ای به طلوع خورشيد مانده است!

داستان ادامه دارد....