یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۴۰۴

"کدام عشق آباد " در "جدال"- عنب و انگور-

                                "کدام عشق آباد" در"جدال"

                                         .............................

  "عنب و انگور"

".....شب آن روز،پس ازشام که فرشاد و شیخ علی،برسراینکه جهان"حادث"ویا "قدیم" است،بحثشان گرفته بود،"بانو" با بشقابی انگوردردست وارد اتاق شد .بشقاب را روی سفره ، بین فرشاد و شیخ علی گذاشت وگفت:بفرمائید.حالا، چه قدیم باشد و چه حادث،مزه اش شیرین است!

فرشادکه دربحرمعانی چند وجهی قدیم وحادث فرورفته بود،متوجه بشقاب انگورنشد وروکردبه بانووگفت:مزه ی چه بانو؟!

شیخ علی غش غش خندید وبانوهم ازخنده ی اوبه خنده افتاد!آنها می خندیدندوفرشاد درآن میان مانده بودکه آنها به چه میخندند تا آنکه بانوخنده اش را فروخورد وگفت:مزه ی همین که دربشقاب است ونمیدانم آن راعنب بنامم یا انگور!

شیخ علی گفت:شیرین باشد،مقصود حاصل است.بقیه اش،بحث برسرالفاظ است!

فرشادکه ناگهان به محتوای کنایه آمیزسخنان بانو و شیخ علی پی برده بود،با خشم فروخورده ای روکرد به شیخ علی وگفت: با این تعبیرکه شما می فرمائید، صدای خنده ی زن وبحث محرم و نامحرم هم باید بحث برسر الفاظ باشد واگرنه آنچه به گوش خوش آید،مقصود حاصل است!

شیخ علی ابرودر هم کشید وسرفه ای کرد وبعدهم دوزانو نشست وگفت:نمک برزخمم نپاشید جناب فرشاد! بحث برسرالفاظ چیزی است وبحث برسر"عوام"و"خواص" چیزی دیگر!اگرهمه مردها مثل شما بودندوهمه زن ها مثل بانوی محترمه تان،آنوقت،بحث برسر اینکه جهان ،قدیم است ویا حادث وبحث برسر زن ومرد ومحرم ونامحرم ویا حلال وحرام،همه اش بحث برسرالفاظ بودو عنب همان انگوربودوانگورهمان عنب.مسلمان همان عارفی بودوعارفی همان مسلمان! اما، چه کنم که چنین نیست!کلمن الناس علی قدر عقولهم.شما نبایدازشیاطن وشیطنت هائی که میکنند غافل بمانید!اگرمن ازسرمنبربه بانوتذکردادم برای بلندخندیده نشان و صحبت ازمحرم ونامحرم را به میان کشیدم،ازبرای خاموش کردن آتش فتنه ای بود که همان شیاطین هیمه اش را فراهم آورده بودند!همان شیاطینی که هنوزهم می روند ومیآیند وصحبت ازجنگ می کنند!به من میگویند که چرا دست ازجنگ کشیدی و بیعتشان را قبول کرده ای؟!

اين ها، همان شياطينی هستند که خان را با اسبش به دره انداختند و زهر در چائی مرحوم پدرم ريختند! اينها، همان شياطينی هستند که از يک طرف، دور شما را گرفتند و فتنه ی عارفی ها را به راه انداختند و از طرف ديگر، برای من، نامه پشت نامه نوشتند و به نجف فرستادند که چه نشسته ای که اسلام از دست رفت و عارفی ها، دارند چنين و چنان می کنند! آنوقت، مرا به پشت ديوار دولت آباد کشاندند و يارانم را به شهادت رساندند! اگرچه، من از نجف به عزم جنگ با عارفی ها به سوی دولت آباد آمده بودم، اما در بين راه، چيزهای ديگری در باره ی عارفی ها شنيدم که نظرم را برگرداند. اما مگر از آنچه در دلم می گذشت، می توانستم با کسی سخن بگويم؟! تنها چاره را در آن ديدم که پشت ديوار دولت آباد چادر بزنم، به اميد آنکه شايد فرجی شود تا آنکه، پيک از طرف شما آمد و دانستم که خداوند، همان نوری را بر دل شما تابانده است که بر دل من تابانده بود. ولی مگر بازهم آن شياطين دست برمی داشتند؟! از من که نااميد شدند، دور صولت را گرفتند و فريبش دادند و بعد هم، شد آنچه نبايد می شد و آنهمه شهيدی که به جا ماند! من نمی خواهم بگويم که شما و بانوی محترمه تان، حس نيت نداشتيد. داشتيد اما خطای شما آن بود که به يکباره، همه ی پرده ها را به کناری زديد و حجاب ها را از ميان برداشتيد و معانی را عيان کرديد! کاری که اگر خداوند صلاح می دانست، آنوقت، يکصد و بيست و چهار هزار پيغمبر " مرسل" و " نامرسل" اش را نمی فرستاد که هر کدام بيايند و به اندازه ی ظرفيت مردم خودشان، گوشه ای از آن حجاب را به کناری زنند! عرض کردم که

" کلمن الناس علی قدر عقولهم". خواص، عوالمشان فرق می کند با عوالم عوام. عوالم خواص، از " اسرار " است. " سر" است، چون آن حجابی را که خود به کناری زده اند، نبايد برای کسانی که هنوز به آن عوالم نرسيده اند، کنار زنند! چون، آن عوالم ميسر نمی شود مگر به " علم " و" عمل " به آن علم. برای خواص، خدا حاضر است در اعمالشان. برای عوام، خدا ناظر است بر اعمالشان. برای خواص، لفظی در ميان نيست و همه اش معنا است و برای عوام، همه چيز همان الفاظ است تا وقتی که عالم شوند به " معنی " و عمل کنند به علم شان و بشوند از " خواص " و......

سخن شيخ علی که بدينجا رسيد، ناگهان بانو جيغی کشيد و از جايش برجهيد و چارقدش را به گوشه انداخت و موی پريشان کرد و حول دايره ای، رقص کنان و پای کوبان، خواند: " ای لوليان، ای لوليان، يک لولی ای ديوانه شد" . و چون، فرشاد خيز برداشت که بانو را از حرکت باز دارد، شيخ علی گفت:

- راحتشان بگذاريد! از نظر من مانعی ندارد.

شيخ علی، اين را گفت و چشم هايش را بست و سر به زير انداخت و شروع کرد به زمزمه کردن اورادی و چرخاندن سر، حول محور گردن، در يک نيم دايره. از راست به چپ و از چپ به راست، هم آهنگ با رقص و آواز بانو. کم کم، حرکت سر شيخ علی هم، به چنان شدت و حدتی رسيد که بر اثر آن، عمامه از سرش پرتاب شد و به گوشه ای افتاد و بعدهم، از جايش برخاست و حول محور دايره ی بانو، به حرکت درآمد.

فرشاد، پس از لحظاتی که گيج و منگ، چشم به آن صحنه دوخت، ناگهان بی آنکه اراده کرده باشد، از جايش برخاسته شد و رقص کنان و آوازخوانان، رفته شد به سوی آنها و يک دستش، در دست بانو گذاشته شد و از زمين کنده شد و بالا برده شد و دست ديگرش، در دست شيخ علی. آنگاه، دايره شان، يک دايره شد و بالا برده شدند تا به نزديک سقف که سقف شکا فته شد و........

از آن لحظه به بعد، فرشاد، ديگر چيزی نفهميد تا با صدای مناجات شيخ علی که از اتاق ديگر می آمد و می خواند که " قل أ عوذ برّب الفلق...... "، به خود آمد و خود را روی زمين، دراز کشيده ديد. چشم که برگرداند به جستجوی بانو، بانو را ديد که در گوشه ی اتاق، رو به قبله نشسته است و دست هايش را به حالت دعا رو به آسمان گرفته است و با صدائی بغض کرده، می خواند که " قل أ عوذ ُ برّب الناس......". می خواست با " خود " هايش بينديشد که چه دارد بر سرش می آيد، اما انديشه، ديواری شد سياه و سنگين. و ديگر، نه خود شکاک سر بر آورد و نه خود مصلحت انديش. درونش، سکوتی وهمناک بود و بيرونش، صدای بانو که می خواند " ....من الجنة و الناس ....." و صدای شيخ علی که می خواند " ....و من شر حاسدا اذا حسد....". فرشاد از جای کنده شد، به سختی ای که انگار از قير کنده شود و دويد رو به در اتاق و بيرون زد:

- به سوی کجا؟

- نمی دانست.

بی هدف، تمام شب را در کوه و دشت های دولت آباد قدم زد. گاه ايستاد و به آسمان چشمک زن نگاه کرد و گاه، گوش داد به خروش رود. اما، هيچکدام نه احساسی را در او بر انگيختند و نه فکری را. تا خورشيد که طلوع کرد، خسته و کوفته، از کوه سرازير شد به سوی دولت آباد. وارد خانه که شد، بانو را ديد که چارقد به سر، با انبری در دست، در حال گيراندن آتش است در آتش دان سماور. نزديک شد به بانو سلام کرد و گفت:

- پس، شيخ علی کجا است؟

بانو، بِی آنکه رو به سوی او بگرداند، گفت:

- ته باغ. زير درخت سيب. رفته است که آب را به تاکستان بيندازد.

- حالا، چرا شيخ علی؟! می گذاشتی، خودم می آمدم. عرقش خشک نشده، بيل دادی به دستش؟!

- من ندادم! خودش خواست!

- امروز که نوبت آب تاکستان نبود.

- چرا بود. دو روز هم از وقتش گذشته بود.

صدای شيخ علی را از پشت سر شنيد که می گفت:

- صبحکم الله و بالخير! کجا تشريف برده بوديد جناب فرشاد؟!

رو که برگرداند، شيخ علی را ديد که پا برهنه و گل آلود، با پاچه های ورماليده و بيل بر شانه، دارد می آيد. قدمی به سويش برداشت و گفت:

- راضی به زحمتتان نبوديم.

شيخ علی گفت:

- کدام زحمت؟! اگر هم زحمتی باشد، از جانب ما است!

شيخ علی، بيل را در گوشه ای نهاد و روی لبه حوض نشست و پاهايش را گذاشت درون پاشويه و شروع کرد به شستن آنها. فرشاد، خودش را کشاند به بالای پله های جلوی ساختمان و....... نشست.

ـــــــــــــــ ســـــــــــــــــــــــــــــکــــــــــــوت ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شيخ علی، از شستن پاهايش فارغ شده بود و داشت آستين ها را بالا می زد و آماده می شد برای شستن صورت. فرشاد، دست به زير چانه داده بود و گاهی به بانو نگاه می کرد و گاهی به شيخ علی و می ديد که هر دو، آرام اند و به کار خود مشغول، اما چيزی در آن ميان هست که صدای ضربه های انبری را که بانو بر آتش دان سماور فرود می آورد، متصل می کند به صدای قطرات آبی که شيخ علی بر صورت خودش می پاشاند. خود شکاک گفت:

- قطرات آب، همانطور از صورت شيخ علی فرو می پاشند که ذرات آتش، از آتش دان سماور بانو!

خود مصلحت انديش گفت:

- حوصله کن! خواهی ديد که آب شيخ علی را هم، بخار می کند اين آتش!

شيخ علی گفت:

- ديشب، با ما نيامديد جناب فرشاد؟

فرشاد، بی اراده گفت:

- به کجا؟

- به ناکجا.

- به ناکجا؟

شيخ علی آمد و کنار فرشاد، روی پله نشست و پس از آنکه نفس عميقی از سر رضايت کشيد، گفت:

- به جابلقا. به جابلسا. به برزخ. به سرزمين هور قليا. چقدر جايتان خالی بود، جناب فرشاد! زبان من که الکن است از توصيفش. شما بگوئيد بانو.

بانو، خاکستر سماور را تکاند و آمد و در طرف ديگر فرشاد، روی پله نشست و گفت:

- آه که چه شهری بود! شهری پر از عجايب. زمين آن به رنگ آرد خالص گندم. آسمانش، سبز زمردين. پادشاهش، حضرت خضر و .........

بانو، گفت و گفت و گفت و فرشاد، به ياد شب زفافش افتاد و آنچه در آن شب، به بانو گفته بود و حالا، بانو داشت همان را باز می گفت، اما نه در توصيف شب زفافش با او، بلکه در توصيف سفرش با شيخ عل به ناکجا! فکر کرد که مثل ديشب، باز دارد خواب می بيند. چشم هايش را چند بار، باز کرد و بست، ولی چاره نکرد. از جايش برخاست و به سوی حوض رفت تا مشتی آب بر صورت خودش بپاشاند، شايد که بيدار شود از خواب. اما، پايش لغزيد و با سر به درون حوض افتاد. دست و پا زد به اميد آنکه سر از آب و خواب، بيرون آورد و نبيند آنچه را که ديده بود و نشنود آنچه را که شنيده بود. ولی بيهوده بود و خوابی در کار نبود و شيخ علی و بانو، روی لبه ی حوض ايستاده بودند و دست به سوی او دراز کرده بودند تا کمکش کنند و از آب بيرونش بياورند و بيرونش هم آوردند و بانو، او را برد به درون اتاق و در همان حال که سر و تنش را خشک می کرد و لباس تازه بر او می پوشاند و بر گونه هايش بوسه می زد، زير گوشش زمزمه کنان، گفت:

- نگفتی که ديشب چرا با ما نيامدی؟!

خيره، به چشم های بانو نگاه کرد و در درون چشم های او، " کسی " را ديد که از دست رفته بود. سر به پائين برد. قلبش فشرده شد و چشم هايش پر از اشک. مانده بود که به بانو، چه جوابی بدهد. خود مصلحت انديش گفت:

- راه گريزی نيست! جادوی تو را، جادوی شيخ علی باطل کرده است و شکار را کرده است از آن خودش. تقصير از بانو نيست. دام ناکجا را، همين خود تو بودی که بر سر راه بانو نهادی! دانه های جابلقا و جابلسا و برزخ و و هور قليا را، همين خود تو بودی که درون آن دام پاشاندی! حالا، خود تو و بانو و دانه و دام جادوگريت، افتاده ايد به دست جادوگری بالاتر از خودت. پس، خاموش باش و افشای راز مکن! افشای راز و رمز جادوگری شيخ علی، افشای راز و رمز جادوگری خود تو است! می بينم که احساس ذلت می کنی، اما آن عزتی را هم که سرالاسرار، به تو وعده اش را داده است، فراموش مکن! عزتی که تنها برای تو نيست، بلکه برای همه ی عارفی ها است. و بانو، پلی است به سوی آن عزت. حالا، چه باک که دشمن هم چند صباحی پای بر روی آن پل بگذارد. اکنون، تو خاموش باش و بگذار تا من با بانو سخن بگويم.......

"رمان کدام عشق آباد" . صفحه هشتاد.

علاقه مندان به خواندن این رمان، می توانند، به همین وبلاگ مراجعه و یا "رمان کدام عشق آباد" را در اینترنت، گوگل کنند.

Cyrus G Seif

رمان کدام عشق آباد 


سه‌شنبه، شهریور ۰۴، ۱۴۰۴

" کلام شصت و هشتم از حکایت قفس" "آوارگان جهان بیدارشوید!"

" کلام شصت و هشتم از حکایت قفس"

"آوارگان جهان بیدارشوید!"

 

....هدف بعدی، استفاده از خون و ادرار و مدفوع ميليون ها کارگر متخصص و غير متخصص و میليون ها آواره ای است که مثل سيل، از همه طرف به سوی شرکت سرازير شده اند. فقط ، اشکال اين شيوه، در آن است که بايد به شکل بسيار سری عمل شود!
اعمال شيوه ی سری در مورد کارگران متخصص و غير متخصص، چندان مشکل نيست، مشکل اصلی، آوارگان هستند و بازگرداندنشان به محل های پيشبينی شده و ساختن شهرک هايی برای اسکان دادن آنها و فروشگاه هائی که بتوانند ارزاق خود را از آن جا خريداری کنند!
متخصصين شرکت، دست به کار برنامه ريزی دو پروژه می شوند:
پروژه ی خون.
پروژه ی ادرار و مدفوع.
پروژه ی " خون" را، از نظر زمانی، پروژه ی نزديک می نامند که امکان اجرای آن در زمان حال ميسر است و پروژه ی " ادرار و مدفوع " را، پروژه ی دور می نامند و اجرای آن را به بعد از جشن بزرگ موکول می کنند.
برنامه ريزی پروژه ی " خون " به پايان می رسد و وارد زمان بندی های اجرائی آن می شوند که باز، زنگ خطر به صدا در می آيد. اين بار، به صدا در آمدن زنگ خطر، نه از طرف شرکت، بلکه از طرف مقام عالی است که وضعيت را قرمز اعلام می کند و به تبع آن، مسئولان بالای شرکت های " آسمانی. زمينی. دريائی " و مسئول شاخه ی تنش کش و نماينده ی مخصوصی از شرکت پدر، درون زير دريائی يی جمع می شوند تا پيرامون مشکل پيش آمده به مشورت بپردازند.
مشکل پيش آمده، کتابی است به نام " آوارگان جهان بيدار شويد ". درآن کتاب، نويسنده به قصه ای فولکوريک استناد کرده است. قصه، ظاهرا، قصه ای است قديمی، اما محتوای آن، اشاره به پروژه ی " ادرار و مدفوع " ی دارد که شرکت، هنوز وارد برنامه ريزی مقدماتی آن هم نشده است، در حالی که محتوای سمبليک آن قصه ی به ظاهر قديمی، خبر از اجرای پيشرفته ی آن پروژه می دهد! خلاصه ای از آن قصه را می خوانيم:
يکی بود، يکی نبود. توی آن بود و نبود، يک دهکده ای بود که هر روز صبح، پيش از طلوع آفتاب، پروانه های سياه و بزرگی ازآسمان دهکده پائين می آمدند و پس از آنکه روی زمين می نشستند و همه جا را گرد و خاک فرا می گرفت، از درون شکم ها شان، سفيد پوش های مهربانی بيرون می آمدند و به مردم، بسته های غذا و نوشابه می دادند و به درون شکم پروانه های سياه باز می گشتند و پروانه های سياه به پرواز در می آمدند و در آسمان دهکده ناپديد می شدند تا عصر همان روز که دوباره پيدايشان می شد و مردم ظرف هايی را که محتوی ادرار و مدفوعشان بود، به آنها پس می دادند و پروانه های سياه ، دو باره در آسمان دهکده ناپديد می شدند.

به اين ترتيب، زندگی مردم دهکده، با گرفتن غذا و نوشابه به هنگام صبح و پس دادن ادرار و مدفوع، به هنگام عصر سپری می شد. کودکانشان به هنگام بازی و بزرگانشان به هنگام جشن، می خنديدند و می رقصيدند و می خواندند:
زندگی اينه.
زندگی اونه.
زندگی مثل يک بيابونه.
توش پر از جنگه.
توش پر از خونه.
گهتو بدی، جنس ها ارزونه.
گهتو ندی، جنس ها گرونه.
يک شب، " شبحی" در ميدان دهکده ظاهر می شود و با سر و صدا، مردم را به سوی خودش می خواند و تا صبح با آنها در باره ی اين که " زندگی چيست "، صحبت می کند و بعد هم ناپديد می شود. صبح آن شب که سفيد پوش های مهربان، برای دادن غذا به دهکده می آيند و حال مردم را غير عادی می بينند، علت را می پرسند و چون از آمدن " شبح " با خبر می شوند، برای چند روزی، يکی از پروانه های سياه، به همراه سفيد پوش هايش در ميدان دهکده می ماند.، اما از شبح خبری نمی شود و ظاهرا زندگی مردم دهکده به همان روال سابق بر می گردد. بعد از مدتی، سفيد پوش ها، متوجه می شوند که اشتهای بعضی از مردم دهکده کم شده است و کسانی هم که با همان اشتهای سابق غذا می خورند، مدفوع و ادرارشان، رنگ و بوی گذشته را ندارد و علاوه بر آن، عده ای گوشه گير شده اند و عده ای هم به هنگام گرفتن غذا و دادن مدفوع و ادرارشان، با سفيد پوش ها درگير می شوند. حتی چند نفر از آنها به سفيد پوش ها حمله می کنند و وقتی سفيد پوش ها می خواهند آنها را دستگير کنند، به پشت بام فرار می کنند و پس از چند بار که فرياد می زنند " زندگی اين نيست! "، خودشان را از بالا به زير می اندازند و و در دم، جان می سپارند.

سفيد پوش ها مردم را در ميدان دهکده جمع می کنند و به آنها می گويند که آن افرادی که دست به خودکشی زده اند، به بيماری مرموزی دچار شده بوده اند. بعد هم، عده ای از مردم دهکده را با خودشان می برند و به مردم می گويند که کسی حق ندارد بدون اجازه ی آنها، از دهکده خارج شود، چون اين بيماری مسری است و ممکن است که به دهکده های ديگر هم سرايت کرده باشد. بعد از مدتی، خبر می رسد که سر و کله ی اشباح، در دهکده های ديگر هم پيدا شده است و ....
دليل اعلام وضعيت قرمز، از طرف مقام عالی و جمع شدن مسئولان بالای شرکت در درون زير دريائی، پيدا کردن پاسخ اين سؤال است که چطور و از چه طريقی، پروژه ی صد در صد سری " ادرار و مدفوع " ای که قرار بوده است در آينده های دوری به وسيله ی شرکت به اجراء درآيد، وارد محتوای قصه ای شده است که ظاهرا، قصه ای است فولکوريک و مربوط به گذشته های بسيار دور؟!
طبيعی است که اولين جوابی که در ذهن حاضران در جلسه ظاهر شود، اين باشد که در اصالت قديمی بودن قصه شک کنند. و با توجه به " شبح " نجات دهنده ای که در آن آمده است، بگويند که کار، کار دشمنان تاريخی شرکت، يعنی همان "عناصر حاضر و غايب" است که به طريقی از چگونگی پروژه های شرکت با خبر شده اند و با استفاده از قالبی سمبوليکبرای فرار از سانسور!- خواسته اند اذهان عمومی را عليه شرکت و بر له خودشان تهييج کنند!
اما، واقعيت پيچيده تر از آن است، چون مأموران بخش "تنش کش" شرکت، قبلا، از طريق اطلاعات مندرج در کتاب، راجع به مکان و زمان قصه، برای تحقيق رفته بودند به مکانی که در شناسنامه ی قصه، زادگاه آن معرفی شده بود. مکان، دهکده ای بود پرت افتاده، محصور ميان کوه های سر به فلک کشيده که فقط با يک جاده ی مالرو، به طول هزار کيلومتر، با شهری کوچک ارتباط داشت. دهکده ای متروک که بيشتر سکنه ی آن را پيرمردان و پيرزنان و کودکان تشکيل می دادند و جوانان، به مرور برای يافتن کار، به شهر کوچ کرده بودند. مأموران پس از گفتگو با مردم دهکده، دريافته بودند که نه تنها همه ی کودکان دهکده، قصه را از حفظ هستند، بلکه پيرمردان و پيرزنان هم آن را با شوق زايدالوصفی تعريف می کنند. ميان آنها، پيرزنی بوده است صد و پنجاه ساله که می گفته است، آن قصه را در کودکی، از زبان مادر بزرگش شنيده است.
اگرچه مأموران، با همين اطلاعات و با توجه به بی سواد بودن همه ی ساکنان دهکده، مجاب شده بودند که قصه، قصه ای جديد و ساختگی نيست، بلکه از گذشته های دوری آمده است و سينه به سينه نقل شده است تا به زمان حاضر رسيده است، اما باز هم برای اطمينان بيشتر، چند نفر از کودکان و بزرگ سالان را با وسايل دروغ سنجی که به همراه برده بودند، آزمايش کرده بودند و آن آزمايش هم، نه تنها قديمی بودن قصه را تأييد کرده بود، بلکه با محاسبه ی مختصات روان تاريخی ته نشين شده ی قصه در حافظه ی پيرزن، مطمئن شده بودند که که تاريخ پيدايش آن قصه بر می گردد به حدود ده هزار سال پيش. ولی، سؤال اين بود که اگر قصه متعلق به ده هزار سال پيش است، پس چرا دارد از پروژه ی سری ای پرده بر می دارد که قرار است شرکت، در ده سال آينده، آن را به مرحله ی عمل در آورد؟!
نماينده ی شرکت پدر می گويد:
"...فرض کنيد که ما، در حفاری های باستانشناسی مان، به الواحی بر خورده باشيم که مربوط به ده هزار سال پيش باشد و روی همان الواح، مشخصات سفينه ای حک و نقاشی شده باشد که در زمان حاضر، به طور سری، مشغول فراهم ساختن مقدمات توليد آن هستيم که مثلا، در ده سال آينده، آن را برای رسيدن به اهداف خاصی راهی فضای بی کران کنيم. در چنان حالتی، از خودمان سؤال نمی کنيم که طرحی که به کمک چنين تکنولوژی پيشرفته ای تهيه شده است و قرار است در ده سال آينده از آن بهره برداری شود، چگونه می تواند روی الواح گلينی حک شده باشد که متعلق به ده هزار سال پيش است؟!
اگرچه، شرکت بايک برنامه ی ضربتی، همه ی ساکنان دهکده را برای انجام آزمايش های ويژه ای، به " ناکجا " ، منتقل کرده بود، اما وحشت از افشا شدن احتمالی پروژه هايش که يکی از پيامدهای چاپ آن قصه ی مرموز بود، همچون بختکی روی جلسه خسبيده بود. ساعت ها بود که نمايندگان شرکت، درون آن کوسه ی آهنين نشسته بودند و بر سر و کله ی همديگر می کوبيدند تا شايد به پاسخ سؤالی که هر لحظه پيچيده تر می شد، دست پيدا کنند که بازهم زنگ خطر به صدادرمی آید!

" باز چه خبرشده است؟!"

یکی از متخصصین شرکت کشف کرده است که اگرچه پروژه "خون و مدفوع" می تواند از طریق فرایندهای بیوشیمیائی که در داخل بدن افراد مصرف کننده موادی غذائی مورد آزمایش انجام می شود، می تواند تا حدودی آن ماده گازی شکل خطرناک استخراج شده از خاک قبرستان های قدیمی را خنثی و کم ضرر کند ، اما از طریق سایر فرایندهای بیوشیمیائی که همزمان در داخل بدن همان افراد انجام می شود، ترکیبات خطرناک دیگری تولید می شود! ترکیباتی که نمی شود آن را به سادگی به عنوان مولکولهای بیوشیمیائی تعرف کرد! چرا که آن ترکیبات، همزمان ،از خود قابلیت های مواد "عالی" و حتی کنش و واکنش هائی نظیربرخی از موجودات زنده را به نمایش می گذارند! موجوداتی که .....

داستان ادامه دارد......
توضیح:

الف : برای  اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت موجود است، مراجعه کنيد.

ب: مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".

ج– رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ،  حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.

 

 

ت. 

دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۴۰۴

"کلام شصت و هفتم از حکایت قفس " " قرن بیست و یکم، قرن رستاخیر آوارگان است!"

"کلام شصت و هفتم از حکایت قفس "

" قرن بیست و یکم، قرن رستاخیر آوارگان است!"

 

(.... هنوز، چند سالی به برگزاری جشن بزرگ مانده است و شرکت، علاوه بر گرفتاری های ناشی از به اجرا در آوردن پروژه ی عظيم قبرستان ها، درگير انتقال آرام خودش به زندگی پنهان است که ناگهان، زنگ خطر به صدا در می آيد!   چه خبر شده است؟! يکی ازمتخصصين شرکت، در خاک قبرستان های قديمی، به کشف ماده ی خطرناکی دست يافته است!....)
( ببخشيد! منظور از شرکت "جولاشکا" ئی که می فرمائيد، آمريکا است؟!).

فاوت جهان امروز و جهان دیروزهمچون تفاوت فیزیک کلاسیک است وفیزیک کوانتوم؛ تفاوتی که برای فهمیدن آن نیازبه بالا کشاندن افق دیدمان داریم تا بتوانیم ببینیم که آنچه دارد اتفاق می افتد٬تنها مربوط به اختلافات میان این کشور و آن کشور نیسبت، بلکه مربوط است به "آوارگی تاریخی انسان و اتفاق های رستاخیزی!" .قرن بیست و یکم٬قرن ظهوردولتشرکتی به نام - جولاشگا- و رستاخیز آورگان جهان است! اولین صحنه های سناریوی مهندسی شده برای جهان جدید٬با انقلاب ایران آغازشدوهمچنان ادامه دارد. اتفاقی که درسوریه اقتاد٬ازجنس همان اتفاق هایی است که درطول این سالها درمناطق مختلف جهان ازجمله درآمریکا٬ اروپا٬اسراییل٬ایران٬روسیه٬چین وغیره افتاده است ونیروهای سیاسی محلی، آگاه یا ناآگاه ،راضی و یا نا راضی، تن به بازی درنقش های قهرمان وضدقهرمان واکثرا سیاهی لشکردرآن سناریوهاداده اند! سناریوئی که براساس آن٬ قراراست، قرن بیست ویکم٬ قرن رستاخیز آوارگان جهان باشد.رستاخیز روان تاریخی آوارگانی که دچار خوابگردی شده اند ودارند در برزخ انتخاب میان بهشت و جهنم ساختن زمین دست و پا می زنند!بنابراین٬ وقت آن شده است که بیدارشویم وطبقه بندی های کلاسیک گذشته را در تعریف انقلاب ومردم ودولت وملت وطبقه و دین و مذهب و نژاد وغیره را به کناری بگذاریم وواقعیت پنهان وآشکارسناریو ی مستند داستانی این دولتشرکت پنهان وآشکار را بپذیریم که خالق آن سناریو است وخود ما ،شرکای پنهان و آشکارو بازیگران آگاه وناآگاه و راضی و ناراضی آن هستنیم! شرکت جولاشکا، يعنی همه ی ما. من، تو، او. ما، شما، ايشان!).

( اشتباه می فرمائيد قربان! صحبت هائی که شما می فرمائيد، نه تنها ريشه ی علمی ندارد، بلکه منطقی هم به نظر نمی رسند. مرگ  یک  پشه در جنگل های آمازون! بارش اينهمه آهن و آتش و ستاره ی داوودی از آسمان و صدای اذان و موشک و تانگ و ناقوسی که دارد از آن دور دورها می آيد و......).

( پیشنهاد می کنم که گفتگو در باره این موضوع را بگذاریم برای بخش پایانی. موافقید؟)

( خواهش می کنم!)

(متشکرم! .... بلی ... داشتم عرض می کردم که .... هنوز، چند سالی به برگزاری جشن بزرگ مانده است و شرکت، علاوه بر گرفتاری های ناشی از به اجرا در آوردن پروژه ی عظيم قبرستان ها، درگير انتقال آرام خودش به زندگی پنهان است که ناگهان، زنگ خطر به صدا در میاید! چه خبر شده است؟! يکی ازمتخصصين شرکت، در خاک قبرستان های قديمی، به کشف ماده ی خطرناکی دست يافته است! چه ماده ای؟!  سندی را که از اولين گفتگوی آن متخصص با يکی از مسئولان بلند پايه ی شرکت به دست ما رسيده است، با هم می خوانيم:
مسئول بلندپايه می پرسد: چرا اين ماده خطرناک است؟!
متخصص جواب می دهد:
- خطرناک بودن اين ماده، به دليل فراريت آن است. ماده ای است که وقتی در مجاورت هوا قرار می گيرد، تبديل به گازهائی می شود که....
- چه نوع گازهائی؟!
- هنوز برای ما ناشناخته اند!
- اگر هنوز برای شما ناشناخته اند، پس چرا آن را خطرناک اعلام کرده ايد؟!
- عرض کردم که يکی از جنبه های خطرناک اين ماده، همان فراريت آن است که....
- که تبديل به گاز می شود؟!
- بلی. گازهائی که در صورت محبوس کردنشان در ظروف سربسته، منفجر می شوند و....
- خوب! آزادشان بگذاريد!
- در صورت آزاد گذاشتنشان، شروع به جذب اکسيزن پيرامونشان می کنند که در دراز مدت، گذشته از اثرات مخربی مثل آتش سوزی های بی دليل و امراض عجيب و غريب، زمانی خواهد رسيد که در روی کره ی زمين، اکسيژنی باقی نخواهد ماند که....
- تا ان وقت، نيازی به اکسيژن روی زمين نخواهيم داشت. قرار است خودمان اکسيژن توليد کنيم. پروژه اش را داريم.
- می دانم. اما سرعت خورندگی اکسيژن به وسيله ی اين غول نامرئی چنان سريع است که ما با خيال هم به گرد آن نمی رسيم. آن وقت ، آن لايه ی ازون که...
- کافی است! لايه ی ازون! لايه ی ازون! شما برای ترساندن من به اينجا آمده ايد يا برای دادن راه حل؟!
- برای دادن راه حل.
- خوب! بگوئيد. راه حل را بگوئيد!
- اگرچه می دانم که عمل به راه حل پيشنهادی من، حکم کشيدن خط بطلانی را خواهد داشت بر روی همه ی پروژه هايی که شرکت پدر، به خاطر آينده های دور، سال ها روی آن سرمايه گذاری کرده است و....
- راه حل؟!
- عرض می کنم! اگرچه من به چيزی بنام تقدير اعتقاد ندارم، اما با اين اتفاقی که افتاده است، کم کم، دارم باور می کنم که گويا تقدير شرکت پدر، بر آن قرار گرفته است که با دست غولی نامرئی که خود شرکت از ميان خاک قبرستان های قديمی بيرون کشيده است...
- گفتم راه حل تان را بگوئيد!
- دارم همان راه حل را خدمتتان عرض می کنم! دارم عرض می کنم که متاسفانه، تنها راه حل، اين است که هرچه زودتر، پروژه هايی که بر اساس استفاده از خاک قبرستان های قديمی بنا شده است، بايد متوقف شوند و موادی هم که تا اين زمان از خاک قبرستان ها استخراج شده اند، به دريا ريخته شوند. چون، تنها آب است که خنثی کننده ی عوارض خطرناک ناشی از مواد استخراج شده است!
- بنابراين، راه حل شما، نابود کردن شرکت است؟!
- را ه حل ما، تنها راه نجات شرکت است. توجه داشته باشيد که بودن و نبودن شرکت، به همين راه حل بستگی دارد. مگر آنکه از ما بخواهيد معجزه کنيم!
- بلی. همينطور است. معجزه کنيد! ما، بودن و يا نبودن نداريم. ما، فقط بودن داريم. و بودن ما بستگی به همان پروژه های خاک قبرستان های قديمی دارد!
- با انجام چنان پروژه هايی، نابودی شرکت حتمی است!
- ديگر خيلی دير شده است. قطار راه افتاده است و متوقف کردن آن به معنای نابود کردن آن است. اگر نمی توانيد با ما بيائيد، بايد خودتان را از قطار به بيرون پرتاب کنيد. منظورم روشن است؟!
- بلی!
اسناد نشان می دهند که چند روز بعد از اين گفتگو، متخصص بيچاره، در حالی که با يک قطار سريع السير عازم محل کارش بوده است، به شکل بسيار مرموزی ناپديد می شود و همزمان با آن، در يکی از آزمايشگاه های شرکت، معجزه ای به وقوع می پيوندد. معجزه، کشف شيوه ای است برای تثبيت و بی خطر کردن ماده ی فرار خطرناک!
گزارش های زيادی رسيده بود که در حوالی انبارهای مخصوص نگهداری خاک قبرستان های قديمی، موش هائی پيدا شده اند که در زير شکمشان دارای غده ای اسفنجی هستند که از منافذ آن غده ها مايع آبی رنگی به بيرون ترشح می کند. يکی از متخصصين شرکت، تصادفا و فقط از سر کنجکاوی، يکی از آن موش ها را به دام می اندازد و شروع می کند به آزمايش روی ماده ی آبی رنگ زير گردن آن. پس از مدتی، در نيمه شب يک شب، رقص کنان، از آزمايشگاه بيرون می پرد و فرياد می زند:
- يافتم! يافتم!
اگرچه، چنان کشف ناگهانی، متخصص بيچاره را روانه ی تيمارستان می کند، اما آزمايش های بعدی که توسط همکاران او به عمل می آيد، نشان می دهد که واقعا، آن معجزه ای که شرکت منتظرش بوده است، اتفاق افتاده است!
موش ها، همان موش های معمولی بودند که در اثر خوردن خاک قبرستان ها، دچار آن تغييرات شده بودند و در خونشان ماده ای وجود داشت که درست هم ارزش ماده ی خطرناک بود، منهای صفت فراريت آن. خون موش ها، ميزبانی شده بود برای ماده ی فرار خطرناک، تا آن را در طی روندی بيوشيميائی، تبديل کند به ماده ای ثابت و بی خطر. کشف آن معمای شگفت، متخصصين شرکت را برآن می دارد تا همان آزمايش ها را روی ديگر حيوانات، به خصوص پستانداران انجام دهند. نتيجه ، بازهم مثبت است. و بهترين نوع آن ماده، ماده ای است که از خون ميمون ها به دست می آيد. راه حل پيدا شده را اين طور فرموله می کنند:
(خوراندن ماده ی استخراج شده فرار و خطرناک، به ميمون ها و به دست آوردن ماده ی ثابت و بی خطر از خون آنها! ).


اما، آنچه کار را مشکل می کند، جمع آوری هزاران هزار ميمون است که قبلا، به دليل پروژه های شهرک سازی شرکت، به عمق جنگل ها و شکاف کوه ها پناه برده اند. ولی، مگر چاره ی ديگری هم هست؟! لشکری از ذره های متصاعد شونده، از خاک قبرستان های قديمی به راه افتاده اند و آرام آرام می روند تا طومار شرکت و پروژه های عظيم آن را در هم بشکنند!
بنابراين، مسئولان مربوطه به سرعت دست به کار می شوند و اقدام به تاسيس مرکزی می کنند به نام " مرکز جمع آوری ميمون و ديگر حيوانات پستاندار". بودجه ی مورد لزوم را هم به تصويب می رسانند و آماده ی شروع به کار هستند که باز زنگ خطر به صدا در می آيد!
- باز چه خبر شده است؟!
متخصص ديگری از شرکت، اعلام می کند که از طريق آزمايش هايی، به اين نتيجه رسيده است که ساختن ديوار محافظ به وسيله ی ميمون و يا هر پستاندار ديگر، برای جلوگيری از ورود آن غول نامرئی به حوزه ی حيات شرکت، نظريه ای است که به خاطر بررسی نشدن همه جانبه ی آن، چيزی جز يک اميد واهی نمی تواند باشد!
سند ديگری را از گفتتگوی اين متخصص با يکی ديگر از مسئولان بلند پايه شرکت که به دست ما رسيده است، با هم می خوانيم:
مسئول بلند پايه، می پرسد:
- چرا؟!
متخصص جواب می دهد:
- چون ، اولا اگر برای يک دفعه، آن ماده ی خطرناک به پستانداری خورانده شود، تنها و تنها، برای يک بار، خون گرفته شده از آن پستاندار قابل استفاده خواهد بود!
- اشکالی ندارد. همان يک بار استفاده کافی است.
- در آن صورت، نياز به مليون ها ميمون است که....
- مليون ها ميمون که به جای خود، حتی اگر صحبت از مليون ها انسان هم که باشد، تنها راه حل ممکنی است که می تواند جلوی اين هيولای گازی شکل را بگيرد!
- انسان؟!
- بلی.
- می فرماييد انسان هم عاليجناب......
- بلی. انسان هم!
قرار می شود که برای آزمايش های اوليه، از وجود هزاران انسانی که به وسيله ی سازمان تنش کش، به دليل مشکوک بودن به ارتباط با عناصر حاضر و غايب، محکوم به مرگ شده اند، استفاده شود.
آزمايش های مربوطه انجام می شود و نتايج به دست آمده، نه تنها به طور شگفت انگيزی مثبت است، بلکه ثابت می کند که مزايای استفاده از وجود انسان، به مراتب بيشتر از مزايای استفاده از وجود حيوان است. به طور مثال، گرفتن خون انسان ، تا پنجاه بار می تواند تکرار شود و تازه پس از پنجاه بارکه خون، توانائی تبديل کردن ماده ی فرار را به غير فرار از دست می دهد، می شود به همان اندازه، ماده ی غير فرار را از ادرار و مدفوع انسان استخراج کرد!
هدف بعدی، استفاده از خون و ادرار و مدفوع ميليون ها کارگر متخصص و غير متخصص و مليون ها آواره ای است که مثل سيل، از همه طرف به سوی شرکت سرازير شده اند. فقط ، اشکال اين شيوه، در آن است که بايد به شکل بسيار سری عمل شود!
اعمال شيوه ی سری در مورد کارگران متخصص و غير متخصص، چندان مشکل نيست، مشکل اصلی، آوارگان هستند و بازگرداندنشان به محل های پيشبينی شده و ساختن شهرک هايی برای اسکان دادن آنها و فروشگاه هائی که بتوانند ارزاق خود را از آن جا خريداری کنند!
متخصصين شرکت، دست به کار برنامه ريزی دو پروژه می شوند:
پروژه ی خون.
پروژه ی ادرار و مدفوع.
پروژه ی " خون" را، از نظر زمانی، پروژه ی نزديک می نامند که امکان اجرای آن در زمان حال ميسر است و پروژه ی " ادرار و مدفوع " را، پروژه ی دور می نامنند و اجرای آن را به بعد از جشن بزرگ موکول می کنند.....

داستان ادامه دارد......
توضیح:

الف : برای  اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت موجود است، مراجعه کنيد.

ب: مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".

ج– رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ،  حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.

 

 

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۴۰۴

"کلام شصت و ششم از حکایت قفس" " جنگ و صلح خوب جنگ و صلح بد!"


"کلام شصت و ششم از حکایت قفس"

" جنگ و صلح خوب جنگ  و صلح بد!"

(....آيا در آن زمان که هنوز جنگی در کار نبوده است، شرکت با گنجاندن چنان مواردی در قرارداد فی مابين خودش با مالکين قبرهای قديمی، می دانسته است که در آينده، بر سر تملک قبرها، چنان جنگی بين مدعيان مالکيت قبرها، در خواهد گرفت و نتيجه اش ميليون ها کشته و معلول و آواره، خواهد بود که بعدها بتواند از آوارگان....).

(حل چیستان های این جدول برعهده ی خود شما است. اجازه می فرمائيد ادامه دهم؟).

(بفرمائيد).

(... موارد درخواست شده از طرف متخصصين، برای تثبيت کردن واحد کار روان تاريخی آوارگان، همان مواردی بود که آوارگان، پيش از جنگ و آواره شدنشان، بر اساس قراردادی که با شرکت بر سر قبرستان های قديمی بسته بودند، ملزم به انجام آن شده بودند که به دليل جنگ فی مابين خودشان، نتوانسته بودند تا آن زمان، به تعهداتشان عمل کنند. بنابراين، شرکت تصميم می گيرد که انجام موارد معوقه ی قرارداد را، طی اطلاعيه ای به آوارگان، اعلام کند. اطلاعيه، چيزی است به اين مضمون: " مردم شريف! جنگجويان بزرگ و وارثان بر حق قبرستان های قديمی! با توجه به گرفتاری های ناشی از جنگ، شرکت جولاشکا، در صدد آن نيست که بابت تأخير در انجام موارد منعکس شده در قرارداد، از شما جنگجويان بزرگ و شريف، تقاضای پرداخت خسارت کند، بلکه مثل هميشه، برای اثبات حسن نيتش، تقاضا می کند که هرچه زودتر، فورم های مربوط به بندهای " هفت" و "هفتاد" قرارداد را تکميل نموده و به آدرس " بخش تشخيص شرکت"، ارسال داريد. و گرنه، با همه ی حسن نيتی که شزکت دارد، پس از انقضای تاريخ تعيين شده، مجبور خواهد شد که برای احقاق حق خودش، از هر طريقی که مناسب بداند، اقدام کند و....". هنوز، موعد تعيين شده در اطلاعيه، به پايان نرسيده است که به تعداد آوارگان و مرده های منتسب به آنها، فورم های کامل شده، به سوی شرکت، سرازير می شود. فورم هائی که در آن، به همه ی سؤلات پاسخ داده شده است، به جز مورد " حلال زادگی و حرام زادگی" که آوارگان، هم به استناد به قرراد صلح و هم به دليل تجربه ی تلخی که از جنگ های چندين و چند ساله شان داشتند، تشخيش آن را به عهده ی خود شرکت جولاشکا گذاشته بودند. پس از چند ماه که از دريافت فورم ها، گذشت، متخصصين "بخش تشخيص" شرکت، نتيجه ی بررسی های خود را چنين اعلام داشتند که: " آوارگان و مرده های منتسب به آن ها، دارای سابقه ی تاريخی هفتصد و هفتاد خسوف و کسوف هستند و علرغم تعلق به سرزمين های مختلف و تنوع در نژاد و زبان و دين و فرهنگ و.....، به سادگی می توانند در جايگاهی قرار بگيرند که که هم رضايت آن ها، تضمين شود و هم منافع شرکت، اما آنچه کار را مشکل می کند، بررسی عميق تر اطلاعات داده شده به وسيله ی آوارگان است که بی توجهی نسبت به آن، در دراز مدت، خطرات جبران ناپذيری را برای شرکت به دنبال خواهد داشت! چون: اولن، بعضی از آوارگان، در تشريح شجره نامه ی قومی شان، از خويشاوندان سببی و نسبی ای نام برده اند که که مشخصات آن ها، به طورعجيبی با مؤسسين اوليه ی شرکت و حتا در مواردی با مشخصات بعضی از مسئولان کنونی شرکت، انطباق کامل دارد! ثانين، در همان شجره نامه های قومی، از افراد ديگری نام برده شده است که مشخصات آن ها، منطبق با مشخصات موجوداتی است که شرکت، آن ها را، دشمنان ازلی و ابدی خودش می داند و به دليل حاضر و غايب شدن های متناوب و غير قابل پيش بينی شان، آن ها را عناصر " حاضر و غايب" ناميده است و هنوز هم که هست، معلوم نشده است که چرا همزمان با انتشار گزارش بالا – گزارش بخش تشخيص شرکت جولاشکا، در باره ی شجره نامه ی آوارگان-، به ناگهان، در ميان خود شرکای شرکت جولاشکا، زمزمه ی عادلانه شدن سهام بر می خيزد و متعاقب آن، شرکت جولاشکا، در برخورد با زمزمه کنندگان " عدالت"، به سه شاخه ی " بالائی. ميانی. پائينی"، تقسيم می شود. افراد شاخه ی بالائی، به شدت، در برابر عادلانه شدن سهام، می ايستند. افراد شاخه ی پائينی، به شدت، از عادلانه شدن سهام، دفاع می کند. افراد شاخه ی ميانی، حالت معلقی دارند و با به نعل و ميخ کوبيدن، ميان دو شاخه ی ديگر، در نوسان هستند که....... به ناگهان،.......... جنگ بين شاخه ی بالائی و شاخه ی پائينی، آغاز می شود و گزارش منتشر شده ی بخش تشخيص، وسيله ای می شود، در دست طرفين جنگ که به اعتبار ارزش های نهفته در آن گزارش، طرف مقابل را از ميدان به در کند. بالائی ها، وابستگی شجره نامه ای به آوارگان را که در گزارش آمده است، به پائينی ها، نسبت می دهند. و چون، بر طبق اساسنامه ی شرکت جولاشکا، شرکا بايد متعلق به شجره نامه ای باشند که صفت مشخصه ی آن، " کارگزاری" است و نه " کارگری"، آن وقت، اگر ارتباط شجره نامه ای پائينی ها، با آوارگان، ثابت می شد، بر طبق اساسنامه ی شرکت، از داشتن هر گونه سهمی در شرکت، محروم می شدند! آنوقت، پائينی ها هم، دست پيش می گيرند و مورد "حرامزاده گی" را که در گزارش بخش تشخيص آمده است، به بالائی ها نسبت می دهند. و چون، بر طبق اساسنامه ی شرکت، " حلال زادگی"، مشخصه ی اصلی شرکای شرکت است، اگر حرم زاده بودن شرکای بالائی ثابت می شد، آنها هم از داشتن هر گونه سهمی در شرکت، محروم می شدند! در چنان اوضاع و احوالاتی، اعضای شاخه ی ميانی شرکت، موقعيت را غنيمت شمرده و در ظاهر، ضمن دادن شعار بی طرفی، اما در پنهان، شروع می کنند به شعله ورساختن آتش جنگی که بين بالائی ها و پائينی ها در گرفته است!

درهمين زمان است که بالائی ها و پائينی ها، به نقش دوگانه ی " ميانی" ها، پی می برند و دست از جنگ شعله ور شده ميان خود بر می دارند و متفق و متحد، وارد جنگ با " ميانی" ها می شوند و اسلحه ای هم که بر عليه آنها به کار می برند، صفت " حاضر و غايب" شدن، يعنی، همان صفتی است که شرکت جولاشکا، به عناصری نسبت داده بود که دشمنان قسم خورده ی ازلی و ابدی او بودند و به دليل " حاضر و غايب" شدن های مداومشان، در صحنه ی تاريخ، آنها را، عناصر " حاضر و غايب" ناميده بود!

( منظورشرکت از عناصر حاضر و غايب، همين تروريست ها نبودند؟!).

( لطفن اگر سؤالی داريد، بگذاريد برای بخش پرسش و پاسخ که برای انتهای برنامه، در نظر گرفته شده است!.....بلی.... آنوقت، وضعيت، وضعيت بغرنجی می شود؛ چون، بر طبق اساسنامه شرکت، هر سه شاخه" بالائی- ميانی- پائينی"، بر طبق نسبت هائی که بهم ميدهند: " وابستگی شجره نامه ای به آوارگان- حرامزادگی- حاضر و غايب شدن"، نمی توانند شرکای واقعی شرکت باشند! آونوقت، اين سؤال مطرح می شود که بنابراين، شرکای واقعی و برحق شرکت جولاشکا، چه کسانی می توانند باشند و...... که در همان زمان، " بفرموده ی مقام عالی"، خطاب به همه ی شرکای شرکت، صادر می شود: " به خاطر حفظ شئونات شرکت، بر همه ی شرکاء، واجب است که جنگ بر عليه همديگر را تا اطلاع ثانوی، کنار بگذارند! اگرچه، اسناد نشان می دهد که دستورات "مقام عالی"، در همه ی نقطه عطف های تاريخی، تعيين کننده بوده است، اما تا کنون، هيچ سندی به دست نيامده است که در همه ی آن نقطه عطف ها، تصوير دقيقی از چهره ی واقعی او به دست بدهد! عده ای از محققين، می گويند که مقام عالی، شايد همان فردی باشد که سپاهيان، در پايان جنگ های " خوب"، از جلوی تمثال او، رژه می رفته اند. محققين ديگری هم هستند که می گويند: شايد او، همان کسی باشد که هيئت صلح، پس از به پايان رسيدن هر جنگی، عکس اورا به طرفين جنگ، هديه می داده است. محققينی هم هستند که می گويند: نه رژه روندگان، به دليل بعد مسافتی که داشته اند، قادر به ديدن آن تمثال مشهور بوده اند و نه کسانی که عکس اورا به عنوان هديه از دست هيئت صلح دريافت می کرده اند، اورا می شناخته اند و نه حتا پدران و مادران و مادر بزرگ و پدربزرگ ها، خاطره ی روشنی از وجود چنان " مقام عالی" ای در ذهن داشته اند. با همه ی اين نظريات گوناگون، در مورد وجود و عدم " مقام عالی"، در اين نقطه عطف تاريخی هم، مانند همه ی نقطه عطف های تاريخی، بفرموده ی مقام عالی، کارساز می شود و شرکای شرکت، برای مدتی، موقتن دست از جنگ می کشند، اما به دليل روشن نشدن وضعيت سهام، و نيز به دليل همان " تا اطلاع ثانويه" ای که در بفرموده ی مقام عالی آمده بود، زمانی نمی گذرد که دوباره، زمزمه های مشکوکی مبنی برعادلانه شدن سهام، ميان شرکای شرکت بلند می شود و می رود که دوباره، آتش جنگ فروخفته، شعله ورشود..... که باز مثل هميشه، بخش " تشخيص" شرکت، ناچار می شود، با نوشتن تفسيری بر" بفرموده ی مقام عالی"، معانی غيرعلنی آن را، برای طرفين دعوا، روشن و علنی کند.

تفسير شرکت از بفرموده ی مقام عالی، اين است:
جنگ و صلح، در قاموس مقام عالی دارای دو وجه است:
الف: "جنگ و صلح خوب"
ب: "جنگ و صلح بد "
از طرفی، جنگ و صلح خوب و جنگ و صلح بد هم، از نظر مکان، بر دو نوع هستند:
الف: " جنگ و صلح درون شرکتی"
ب : " جنگ و صلح برون شرکتی"
روشن است که ما، قبل از نازل شدن بفرموده ی مقام عالی، در حال "جنگ درون شرکتی" بوده ايم و آنهم از نوع بسيار بد آن. معنای نهفته در بفرموده ی مقام عالی، به ما می گويد که بايد آن جنگ بد درون شرکتی را تا اطلاع ثانوی، کنار بگذاريم و اگر لازم شد، در اطلاع ثانوی، آن را تبديل کنيم به جنگ "خوب برون شرکتی". البته، وقتی چنان تبديلی ميسر است که اختلافات برخاسته مابين شرکا را به دليل ناعادلانه بودن سهام ندانيم. چون ، چه کسی غير از مقام عالی مجاز است که بگويد عدالت چيست و عادل کيست؟!
به بيانی ساده تر، تشخيص عدل و عدالت و عادل، تنها در عهده ی مقام عالی است که آنهم در بفرموده ای که از طرف ايشان نازل گرديده است، به آن اشاره ای نشده است. و اصلا نياز به توضيح نيست که بگوئيم، اساس و شالوده ی شرکت ما بر تفاوت عادلانه بنا شده است و سابقه ی تاريخی شرکت هم نشان می دهد که رمز موفقيت آن در تاريخ چندين خسوف و کسوفی که پشت سر گذاشته است، پيروی از همين قاعده بوده است و اگر امروز صحبت از چيزی بنام تقسيم عادلانه ی سهام می شود، مفهومش اين است که تا کنون، تفاوت های سهامی، غير عادلانه بوده است. و اين انديشه، چيزی جز يک انديشه ی نابکار نيست که از سوی حوزه های پرتنش عناصر "حاضر و غايب " صادر شده است که ممکن است به سطحی از سطوح شرکای شرکت هم سرايت کرده باشد. و چنين فرد يا افرادی، با هر نوع شناسنامه و شجره نامه ای که باشند، دشمن شرکت محسوب خواهند شد، نه دوست شرکت!
بنابراين، با توجه به بفرموده ی مقام عالی، از همين امروز، هيئتی بنام هيئت حل اختلاف تعيين خواهد شد تا به بررسی اختلافات ميان شرکاء بپردازد و با وضعيت جديدی که در اين برهه ی تاريخی با آن رو به رو شده ايم، راه حل در خور مورد اختلاف را پيدا کند. و تا رسيدن به آن راه حل، بر همه ی شرکاء واجب است که در همان مراتب تعيين شده به انجام وظيفه مشغول شوند و از طرح اختلافات پيرامون سهام خودداری کنند ).
پس از صدور همين اطلاعيه است که ظاهرا، تنش ها فرو می نشيند و هيئت حل اختلاف شروع به کار می کند و با همياری بخش تشخيص، برای دومين بار، به بررسی فورم های رسيده از طرف آوارگان و نيز شجره نامه ی شرکای زير سؤال رفته، می پردازد و نظر نهائی خود را چنين اعلام می دارد :
(...ريشه ی همه ی اختلافات، ناشی از رشد ناگهانی شرکت است. و به استناد بر اين اصل که قالب هر موجود زنده ای ظرفيت انعطاف پذيری معينی برای پذيرش محتوای رو به رشد خود دارد و پس از مدتی، به دليل فعل و انفعالات درونی اش، ناچار به ترکاندن پوسته ی بيرونی خود می شود تا بتواند پس از دور افکندن پوسته ی قديمی، پوسته ای در خور محتوای جديد پيدا کند، شرکت هم در آستانه ی چنين تغييراتی قرار گرفته است که اگر به سرعت نجنبيم و قالب مناسب برای آن دگرگونی را پيدا نکنيم، چه بسا که عناصر حاضر و غايب و يا عناصر وابسته به آنها، فرصت را غنيمت شمرده و قالب مورد نظر خودشان را بر شرکت تحميل کنند. به اين دليل و برای آگاهی بيشتر شرکا، نتايج بررسی دوباره ی شجره نامه ی آوارگان و شرکتی ها را به اين شرح اعلام می کنيم :
1-
شاخه ی شجره نامه ای سمت راست " دوست ".
ويژگی واحد کار روان تاريخی اين شاخه، از آغاز تا اکنون، سمت و سوی آسمان را داشته است و از اين نظر، می شود آن را شاخه ی "آسمانی" ناميد.
2-
شاخه ی شجره نامه ای سمت چپ " دوست ".
ويژگی واحد کار روان تاريخی اين شاخه، از آغاز تا اکنون، سمت و سوی زمين را داشته است و از اين نظر، می شود آن را شاخه ی "زمينی " ناميد.
3-
شاخه ی شجره نامه ای ميانه "دوست".
ويژگی واحد کار روان تاريخی اين شاخه، از آغاز تا اکنون، هم سمت و سوی زمين را داشته است و هم سمت و سوی آسمان را. از اين نظر، می شود آن را، شاخه ی " معلق " ناميد.
4-
شاخه ی فاقد شجره نامه " دشمن ".
ويژگی واحد کار روان تاريخی آنها، نا مشخص است و بيشتر منشا روان کيهانی دارند و حضوری "حاضر و غايب ". اظهار نظر روشن در باره ی آنها، بستگی به يافته های علمی ما در آينده خواهد داشت و فعلا، آنها را ، عناصر تنش زای "حاضر و غايب " می ناميم و وجودشان را خطرناک اعلام می کنيم! ).
گزارش هيئت حل اختلاف ، برای کسب تکليف از مقام عالی، به درون صندوق سفيد انداخته می شود و صبح روز بعد، دستورات صادر شده از طرف مقام عالی از طريق صندوق سياه دريافت می شود. دستورات صادر شده به اين شرح است:
ازاين لحظه به بعد، شرکت پدر به سه شاخه تقسيم می شود:

1-    شرکت آسمانی

2-    شرکت زمينی

3-    شرکت دريائی

توضيحات:
الف - شرکت پدر، از اين پس، دارای سازمانی خواهد شد، بنام " سازمان تنش کش" که ضمن داشتن مسئوليت هم آهنگ کنندگی شرکت های آسمانی ، زمينی، دريائی، مسئوليت حفظ و حراست آنها را هم در قبال عناصر تنش زای حاضر و غايب به عهده خواهد داشت.
ب - برای برطرف شدن اختلافات مربوط به تفاوت سهام، شرکاء می توانند با حفظ سهام قبلی، سهام جديدی در سه شاخه ی شرکت به مقدار نا محدودی خريداری کنند.
ج – موضوع حلال زادگی و حرام زادگی، بايد به همان معنای مذهبی و سنتی اش باقی بماند و از اشاعه ی واقعيت علمی آن ، در ميان آوارگان خودداری شود.
د – دادن نسبت حلال زادگی و حرام زادگی، فقط و فقط، در حد تشخيص مقام ما است.
ه – شواهدی در دست است که عناصر "حاضر و غايب"، برای حمله به شرکت، در حال فراهم کردن نيرو هستند. بنابراين، شرکت هم بايد مثل آنها، شيوه ی " حاضر و غايب " ی را در پيش بگيرد و آماده شود برای ورود به دوره ی زندگی " پنهان! " .
و – انشعاب سه شاخه ای شرکت پدر را به فال نيک بگيريد و آماده شويد برای برپا کردن يک جشن عظيم و بی مانند، عظيم تر و بی مانند تر از هميشه. ).
هنوز، چند سالی به برگزاری جشن بزرگ مانده است و شرکت، علاوه بر گرفتاری های ناشی از به اجرا در آوردن پروژه ی عظيم قبرستان ها، درگير انتقال آرام خودش به زندگی پنهان است که ناگهان، زنگ خطر به صدا در می آيد!:
-
چه خبر شده است؟!
-
يکی ازمتخصصين شرکت، در خاک قبرستان های قديمی، به کشف ماده ی خطرناکی دست يافته است!

( ببخشيد! منظور از شرکت "جولاشکا" ئی که می فرمائيد، آمريکا است؟!).

داستان ادامه دارد......

..........................

توضیح:

الف : برای  اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت موجود است، مراجعه کنيد.

ب: مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".

ج– رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ،  حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.