سه‌شنبه، آذر ۱۸، ۱۴۰۴

"روزشانزده آذر"، روز تجاوز تاریخی شرکای داخلی وخارجی دولتشرکت جولاشگا است به "ایران بانو"


"خانه ای برای گفتگوئی آزاد"

 براساس

"عقل،منطق و انصاف"

دفاع از تماميت ارضی ايران  وآزادی اندیشه و بیان بدون هيچ حصر و استثنای

مبتنی بر"عقل، منطق و انصاف"،  خط سرخ ايرانويج است.

استفاده از نام،محتواو يا قالب اين آدرس  بدون قيد مرجع، پيگرد قانونی خواهد داشت!

  ............................................

  "ازشکوه های یک معنویت  با شکوه به تاراج رفته"

.............................................

"جمهوری انسانی ایران “Human republic of Iran   

"روزشانزده آذر"،           

روز تجاوز تاریخی شرکای داخلی وخارجی دولتشرکت جولاشگا است به

"ایران بانو" باهمدستی جاهلانه ونپخته ظاهرا سیاسی سازمان داده شده دانشجوئی در

"دانشگاه تهران".

 خوشبختی وبدبختی"این جهانی"شما، بستگی به فهم درست جملات بالا وفهم درست جملات بالا، بستگی به خواندن ودیدن عمق دلنوشته های آمده درآدرس های اینترنتی زیردارد! 

https://cyrushashemseif.blogspot.com                                                      سیروس"قاسم"سیفCyrus G Seif

برای اطلاع بیشتردر مورد "دولتشرکت جولاشگا" می توانید "رمان آوارگان خوابگرد" یا "جنگ شرکت جولاشگا با عناصرحاضر وغایب" را در اینترنت، گوگل کنید.

"رمان آوارگان خوابگرد" در سال 2000 میلادی ، به همت انتشارات خاوران- پاریس- به چاپ رسیده است.

  توجه! ازآنجائی که "ایرانویج" یک دستگاه اندیشنده " آزاد" در یک آدرس اینستاگرامی است و فلسفه وجودی اش ،طرح "مسائل عام" برای ایجاد گفتگوئی آزاد ، براساس"عقل، منطق و انصاف" میان مراجعین به این آدرس است وامکان راضی کردن وراضی نگهداشتن سلایق مبتنی برارزش های د ینی، فلسفی، قومی ، جناحی، جنسی و غیره را ندارد،به همین دلیل، با حفظ احترام وعرض معذرت،  ناچار به "

  آنفالو کردن فالورهای گذشته" و"نپذیرفتن فالورهای جدید" شده است. باسپاس.  

دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۴۰۴

" کلام هفتاد و هشتم از حکایت قفس" "من به عنوان یک دانشجواعتراف می کنم که نمی دانم نقش- دولتشرکت جولاشگا-


 " کلام هفتاد و هشتم از حکایت قفس"

 "من به عنوان یک دانشجواعتراف می کنم که نمی دانم نقش- دولتشرکت جولاشگا- درآن شانزده آذر تاریخی دانشگاه چه بوده است!"

....................     

...( شخصا، تو را می شناسم و بهت اعتماد دارم! ولی به هرحال، تو چيزهائی را می دانی که.......).

امیرپرویزگفت:( ولی، من به تو اعتماد ندارم!).

( تو، به من اعتماد نداری؟!).

( نه. به تو، اعتماد ندارم و در ضمن، داد هم نزن و صدايت را هم برای من، بلند نکن! بيا، اين هم دوتا ليوان آب خنک. به سلامتی هم می نوشيم و اگر خواستی که دليل بی اعتمادی ام را  نسبت به خودت بشنوی، مثل دو تا آدم عاقل ومنطقی و منصف ، می نشينيم اينجا و من برايت می گويم که چرا به تو اعتماد ندارم و تو هم، اگر اشتباه می کنم، مرا از اشتباه بيرون می آوری. قبول؟).

پيشنهاد  نشستن و رو در رو گفتگو کردن با " امیرپرویز" را  قبول نکرد و بازهم،  مثل هميشه گذاشت و در رفت، چون، من و چند نفر ديگرهم،  آنجا  بوديم و می توانستيم شاهد گفتگوی او با امیرپرویز باشيم! در ظاهر، همه اش صحبت از جمع می کند، اما ، اگر در مورد مسائل مربوط به خودش، کسی پای جمع را به ميان بکشد، اگر بتواند، به طريقی، از زير آن شانه خالی می کند و اگر نتواند، مثل آن روز، می گذارد و در می رود تا در پنهان، افراد را تنهائی به کناری بکشد و کاری کند تا برای رسيدگی به مسئله ی او، جلسه ای، تشکيل نشود، حتی اگر تشکيل نشدن آن جلسه، به قيمت متلاشی شدن همان تشکيلاتی تمام شود که آنقدر سنگش را به سينه می کوبد!  يعنی مصداق همان  ضرب المثلی می شود که  می گويند: " ديگی که برای من نجوشد، بگذار سگ در آن بشاشد!". ديديد که جلوی چشمتان به امیرپرویز گفت که  شخصا، او را می شناسد، در حالی که چند روز قبل ازآن جلسه، مرا به کناری کشانده بود و می خواست بداند که امیرپرویز اهل کجا است؟!

پدرش چکاره است؟!

ازدواج کرده است یانه؟!

فارغ التحصيل کدام دانشکده است و...

من، با وجودی که جواب همه ی آن سؤال را می دانستم، اظهار بی اطلاعی کردم. چون، به اواعتماد نداشتم و بعد هم  معلوم شد که احساس بی اعتمادی ام نسبت به او، بی خود نبوده است!

تاکتيکش اين است که اگر سؤالی در مورد تو دارد، از خود تو، نمی پرسد، بلکه خودش را به افرادی که فکر می کند  به تو نزديک هستند،  نزديک می کند و چنان از آنها، در مورد تو،  سؤال می کند که انگاردوستی دارد از دوستی ديگر، در مورد دوست مشترکشان،  چيزی را می پرسد که اولا، چندان مهم نيست و ثانيا، خودش می داند و فقط می خواهد مطمئن شود که آنچه می داند، منطبق با واقعيت است یا نه؟!

 آنوقت، آنچه را که می شنود، با دخل و تصرف هائی، در بسته های منفی، درون آرشيو ذهنش انبار می کند تا  روزی که آن دوست مشترک  درمقابل منافع او و يا در مقابل منافع کسانی قرار بگيرد که  منفعت او، وابسته به منفعت آنها است! آنوقت، به عنوان دوستی که قدرش را ندانسته اند، به ميدان می آيد ومظلوم نمائی کند و همان مظلوم نمائی را وسيله ای قرار ميدهد برای ايستادن در کنار دشمنان کسانی که روزگاری دوستان او به حساب می آمده اند! مثل همين کاری که الان دارد با امیرپرویز می کند! جلوی ما، به امیرپرویز می گويد که به او اعتماد دارد! در حالی نه تنها در آن جلسه، بلکه بارها،  به خود من گفته است که به امیرپرویزاعتماد ندارد و نمی داند که چگونه آن را با جمع در ميان بگذارد. روزی که با آن پيشنهاد مشکوک ، به ميدان آمد و امیرپرویز،  به شدت،  با آن پيشنهاد مخالفت کرد و اکثريت  افراد در مقابل مخالفت امیر پرویز موضع مخالف گرفتند و وقتی که امیرپرویز شروع به مطرح کردن دلايل مخالفتش با آن پيشنهاد کرد،  با سوء ظن به امیر پرویز خيره شدند ، تازه فهميدم که انگار با نقشه ای از پيش تعيين شده، برای چنان روزی، حس بی اعتمادی خودش را نسبت به امیرپرویز، جدا جدا، به تک تک افراد جمع، سرايت داده است  و ضمينه را برای سوء ظن نسبت به امیر پرویزو زير سؤال بردنش -  درصورت مخالفت با آن پيشنهاد- فراهم ساخته است! در حالی که منطقا، سوء ظن بايد متوجه خود او میشد که پيشنهاد دهنده آن برنامه بود، نه مخالفت کننده با آن!

به گفتگوی ميان او به عنوان پيشنهاد دهنده و مخالف او یعنی امیرپرویز دقيق می شويم:

اوبه عنوان پیشنهاد دهنده بدون آنکه قبلا، با هيچ کسی از افراد گروه، صحبتی کرده باشد ، می گويد: ( .... دو تا از بچه ها که يکی شان تازه از زندان بيرون آمده است و يکی شان هم ازخارج آمده است و از بچه های کنفدزاسيون است، می خواهند بيايند و در مورد مسايل مهمی با ما صحبت کنند، اما به دلايل امنيتی، چون ما نبايد صورت آنها را ببينيم،  قرار شده است که وقت صحبت کردنشان يا پشت به آنها بنشينيم و يا ميان آنها و ما، پرده ای، چيزی بکشيم که......).

امیرپرویز می گوید: ( چه کسی چنين قراری با آنها گذاشته است؟!).

او می گوید:( خودم).

امیرپرویز می گوید:( وقتی خودت داشتی با آنها قرار می گذاشتی، صورت هايشان را می ديدی؟!).

او می گوید:( معلومه که می ديدم!  دوستان قديمی هستيم).

امیرپرویز می گوید:( ولی، تو تا به حال، از اين دو دست قديمی زندانی سياسی و کنفدراسيونی، با ما صحبتی نکرده بودی!).

او می گوید:( به دلايل امنيتی!).

امیرپرویزمی گوید:( بنا به همان دلايل امنيتی،  تو، مورد اعتماد آنها هستی و ما، مورد اعتمادشان نيستيم؟!).

او می گوید:( مسئله ی اعتماد نيست! مهم صحبت های آنها است!).

امیرپرویز می گوید:( خوب! اگر به نظرت صحبت هاشان مهم است، می توانی آنها را ضبط کنی و...).

او می گوید:( ضبط کردن از نظر امنيتی. درست نيست!).

امیرپرویز می گوید: ( خوب! هر چه می خواهند بگويند، می توانند بنويسند و بدهند به خودت که مورد اعتمادشان هستی و آنوقت، تو هم بياری اينجا و بدهی به ما!).

او با عصبانیت می گوید:( راستش دليل مخالفت خوانی تو را نمی فهمم! دو تا آدم، خودشان را به خطر می اندازند که بيايند اينجا و اطلاعات گرانقيمتی را که ما به آن دسترسی نداريم، در اختيارمان بگذارند وآنوقت، تو داری توی آمدنشان اما و اگر ميگذاری!).

امیرپرویز می گوید:( تو اگر واقعا، دوست آنها هستی، نبايد بگذاری که به خاطر هيچ و پوچ، جانشان را به خطر بيندازند و به جائی بيايند که نه تنها کسی منتظزشان نيست، بلکه در راه آمدنشان هم مانع تراشی می کند و تازه، از کجا معلوم که ميان همين ما ها، يک کسی نرود و محل و تاريخ آمدن آنها را به جلسه لو ندهد؟ ها؟!).

او می گوید:( قضاوت در مورد تو را می گذارم به عهده ی جمع،  اما اگر اعتماد صد در صدم نسبت به اين تشکيلات  نبود، مسئوليت دعوت آمدن يک زندانی سياسی صاحب  نام و يک کنفدراسيونی صاحب نام را برای گفتگوی با  آن، قبول نمی کردم! و....).

وآنوقت، همين آدم، وقتی می بيند که امیرپرویز تصميم به جدا شدن از تشکيلات را گرفته است، با کمال وقاحت جلوی افرادی از همان جمع، رو می کند به امیرپرویز می گويد: (  شخصا، نسبت به تو اعتماد دارم، ولی به هرحال، تو، چيزهائی -  در مورد تشکيلات -  می دانی که...)

و...مسئله را اينطور جلوه می دهد که چون اعضای ديگر تشکيلات، به امیرپرویزاعتماد ندارند،  بنابراين، امیرپرویز نمی تواند تشکيلات را بگذارد کنار و برود بيرون و در فضای آزاد، نفس بکشد؟!  متوجه هستيد که دارد چه می گويد؟! آنچه می گويد،  يعنی تهديد! دارد  امیرپرویز را  تهديد به ماندن می کند! تهديد به نرفتن! تهديد به فکر نکردن! تهديد به اين که آزاد نيست که برود و و فهم خودش، ازعدالت و استقلال و آزادی را با خودش و خانواده اش و جامعه اش در ميان بگذارد! چرا؟! چون، اين کار، در انحصار تشکيلات است و امیر پرویزهم مجبور است به اطاعت بی چون و چرا از تشکيلات! و تازه، کدام تشکيلات؟!  تشکيلاتی که بانی و باعث اوليه ی آن، خود امیرپرویزبوده است! 

( ايده ی اوليه چنان تشکيلاتی چه وقت و در کجا شکل گرفت؟).

 در دانشگاه. سر کلاس درس نشسته بودم که گروهی با شعار" اتحاد. مبارزه. آزادی"، آمدند و شيشه ها را شکستند و کلاس را تعطيل کردند. پس از تعطيلی کلاس، با تظاهر کننده ها که شعارگويان به طرف در بزرگ راه افتاده بودند، همراه شدم. در بين راه، امیرپرویز  و " کل اوقلژ" و "هيچ نيچ کا" را ديدم و به آنها پیوستم. داشتيم با جمعيت می رفتيم که هيچ نيچ کا، به اطرافش نگاه کرد و با دلخوری گفت : (تعداد تظاهر کننده خيلی کم است!).

 کل اوقلژ گفت: (فکر می کنی ميان همين تعدادی هم که آمده اند، چند نفرشان می دانند که در شانزده ی آذر چه اتفاقی افتاده بوده است و آنهائی که کشته شده اند، چه کسانی بوده اند و برای چه کشته شده اند؟! ).

هيچ نيچ کا گفت: ( بپرس. از خودشان بپرس!). 

کل اوقلژ، همانطور که می رفتيم، از دانشجوئی که در کناراو بود، پرسيد: ( ببخشيد. شما می دانيد که چرا، شانزده ی آذر، روز دانشجو ناميده شده است؟!).

در همين لحظه، جمعيت، فرياد زد، "مرگ بر شاه!" و آن دانشجوئی که مورد سؤال قرارگرفته بود، با تمسخررو به کل اوقلژ کرد و گفت : ( به اين دليل!).

هيچ نيچ کا، با پوزخندی بر لب به کل اوقلژ گفت : ( جوابت را گرفتی؟!).

کل اوقلژ گفت : ( آن چه او گفت، جواب من نبود! بلکه تهاجمی بود برای پوشاندن جهل خودش!).

هيچ نيچ کا گفت : ( باشد! برای آنکه مطمئن شوی، می توانی از ديگران هم بپرسی!).

کل اوقلژ،  ازدانشجوئی که در طرف ديگر او راه می رفت پرسيد : ( ببخشيد! شما می دانيد دانشجويانی که در شانزده ی آذر کشته شده اند، مرد بوده اند يا زن؟!).

دانشجوی مخاطب کل اوقلژ گفت : ( شما خبرنگارهستيد يا خبرچين؟!).

هيچ نيچ کا، غش غش خنديد و رو به کل اوقلژ کرد و گفت : ( تا نريخته اند سرت و يک کتک حسابی نوش جان نکرده ای، بکش کنار!).

کل اوقلژ، در برابر هيچ نيچ کا،  ايستاد ومانع رفتن او در مسير تظاهرات  شد و ما هم ايستاديم. کل اوقلژ، رو به هيچ نيچکا کرد و گفت : ( باشد! کتک خوردنم را می گذارم برای تو! حالا خودت به من بگو  دانشجويانی که در روز شانزده ی آذر کشته شدند، وابسته به کدام جريان سياسی بودند؟!).

هيچ نيچ کا، خودش را کنار کشيد و راه افتاد و گفت : ( اينجا، جای اين صحبت ها نيست!).

کل اوقلژ، دويد و باز مانع رفتن هيچ نيچ کا شد و گفت : ( تا جواب مرا ندهی، نمی گذارم بروی!).

هيچ نيچکا، اين بار، با عصبانيت  رو به او کرد و گفت : ( گفتم که اينجا، جای اين صحبت ها نيست!).

کل اوقلژ، درحالی که می خنديد، گفت : ( يا مرا بزن و يا اعتراف کن که نمی دانی!).

هيچ نيچ کا مستاصل مانده بود وداشت به من وامیرپرویزنگاه می کرد و نمی دانست که چه بايد بکند! در اين لحظه،امیرپرویز خودش را به ميان کل اوقلژ و هيچ نيچ کا انداخت و رو به کل اوقلژ کرد و گفت: ( ولش کن! من به عوض دونفرمان اعتراف می کنم که نمی دانيم!).

کل اوقلژ، غش غش خنديد ودر حالی که هيچ نيچ کا را،  آشتی جويانه در آغوش می گرفت، گفت : ( من هم نمی دانم رئيس!). سپس دويد به سوی نيمکتی که در آن حوالی بود و پريد روی آن  و رو به دانشجويان تظاهرکننده ی در حال گذر، فرياد زد : ( من اعتراف می کنم! من به عنوان يک دانشجو، اعتراف می کنم که نمی دانم چرا شانزده ی آذر، روز دانشجو ناميده شده است! من اعتراف می کنم که نمی دانم درشانزده ی آذر کدام سال بوده است که دانشجويانی کشته شده اند! من اعتراف می کنم که نمی دانم دانشجويان کشته شده، چند نفر بوده اند! زن بوده اند و يا مرد! من اعتراف می کنم که نمی دانم اسم اين دانشجويان چه بوده است و به چه اعتقاد داشته اند و چرا در روز شانزده ی آذر آن سال،  کشته شده اند! من اعتراف می کنم که در همه ی کتابخانه ی اين دانشگاه و درهمه ی کتابخانه های تهران و ايران و کتابفروشی ها، جستجو نکرده ام که ببينم آيا در مورد آن حادثه ای که در يک شانزده ی آذری اتفاق افتاده است و می گويند که خيلی اتفاق مهمی هم بوده است، نقش "دولتشرکت جولاشگا" چه بوده است! من اعتراف می کنم که ......).

داستان ادامه دارد.....

توضیح:

الف : برای اطلاعات بیشتر در مورد کلمات" هیچ. نیچ کا، کل اوقلژ" می توانید، به داستان بلند"هیچ. نیچ. کا" که در آرشیو همین سایت موجود است، مراجعه کنید.

ب: در مورد "دولتشرکت جولاشگا" می توانید "رمان آوارگان خوابگرد" و یا "جنگ شرکت جولاشگا با عناصر حاضر و غایب" را در اینترنت گوگل کنید.

ج: "رمان آوارگان خوابگرد" از همین قلم، حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.

 

هيچ مگو !"


" هيچ مگو !"

 اسمش علی است. تعريف می کند که  در بعد از ظهر يکی از تابستان های دوران کودکی اش که با دوستانش، مشغول به بازی فوتبال بود ه است و تازه گل خورده بوده اند و داشته است پا به توپ، به سوی دروازه ی حريف پيش می رفته است، مادرش  از منزل بيرون می آيد و همانجا جلوی در فرياد می زند که :

بيا چائی را ببر. بابات ميهمان دارد.

تو برو. همين گل را بزنم، ميام.

گل چی بزنی، جوون  مرگ شده؟! اگر همين حالا نيای، باباتو صدا می کنم!

بعد هم مادر می آيد و  دست علی را می گيرد و همانطور که او را کشان کشان می برد به طرف خانه شان، می گويد:

پسر بزرگ حاجی آقا روحانی است.  از نجف آمده.

به من چه!

به خانه که می روند، مادرش سينی چای را می دهد به او و می گويد که ببرد به اتاق ميهمان. علی بقض در گلو، سينی چای را می گيرد  و وقتی می خواهد وارد اتاق شود، چشمش می افتد به نعلين های جلوی در و  از غيضش، آنها را ، مثل توپ فوتبال به ديوار رو به رويش می کوباند و وارد اتاق  می شود و بنا به سفارش مادر،پس از سلام، اول سينی چای را می گيرد جلوی آن آقای عبا و عمامه دار  و بعد هم جلو پدرش و تا می خواهد  که از اتاق بيرون بزند و خودش را  به بازی فوتبال برساند، پدرش صدايش می کند  و در گوشش می گويد:

برو دست آقا را ببوس!

برای چی ببوسم؟!

اين فضولی ها به تو نيامده است. گفتم برو ببوس. بگو چشم!

می رود جلوی عمامه و عبا زانو می زند  و دست را بوسد و تا  می آيد  که از اتاق بيرون بزند، پدرش باز صدايش می کند و می نشاندش کنار خودش و می گويد:

بنَشين اينجا. کارت دارم!

  علی درطول صحبت آقای روحانی با پدرش، به گل های سرخ قالی خيره می شود و در ته دلش، نفرين می کند  به آقای روحانی که با آمدن نابه هنگامش باعث شده است، پدر و مادرش او را، آنهم درست وقتی داشته است می رفته است که گل باخته را جبران کند، از بازی  بيرون بکشند و بياورند به خدمت آن عبا و عمامه ! از همان روز بود که  اولين کينه را از آقای روحانی و هرچه نعلين و عبا و عمامه بود، به دل گرفته بود.  

 به مدرسه که رفته بود،  معلم شرعياتشان آقای روحانی ديگری بود، با عبا و عمامه و اينبار به جای نعلين، کفش های نوک تيزی داشت که اگر آيه را غلط می خواندند،  آقا، با نوک تيز همان کفش هايش، می کوبيد بر ساق پايشان. او هم آيه را غلط خوانده بود و آقای روحانی هم کوبيده بود بر ساق پايش که تا چند روز نتوانسته بود با بچه های کوچه شان، فوتبال بازی کند و بازهم کينه به دل گرفته بود از آقای روحانی!

آقای روحانی سوم،  پيشنماز مسجد محله شان بود که سينما و راديو و  تلويزيون را حرام می دانست و علاج دزدی را، قطع انگشتان دست و در مواردی ، تمام دست. علاج  زانيه را سنگسار. علاج ملحد و کافر و زنديق را اعدام. علاج عرق خور را، شلاق و همينطورمی گفت و می گفت تا می رسيد به اينکه علاج همه ی دردهای بی درمان عالم، اسلام است و خدای اسلام  او، خدای خشمگينی بود که با چشم های سرخ و از حدقه در آمده اش، از بالای عرش، بيست و چهار ساعته، جوان های محله را زير نظر داشت  تا در صورت چشم چرانی و ناخنک زدن به اجناس بقال و ميوه فروش های محل، صاعقه ای بر آنها فرود بياورد و يا تيری از غيب و بعد هم مرگ و فشار شب اول قبر و نکير و منکر و روز قيامت هفتاد هزار سال فرا می رسيد و ماندن کافران و گناهکاران، زير آفتابی که داغی آن، هفتاد هزار بار، از داغی آتش کوره ی آهنگری و نانوائی محله شان بيشتر است.  بعد که جزغاله می شدند، می انداختشان، درون جهنمی که خود حاجی آقا روحانی هم،  از وصف آن عاجز بود و فقط سرش را به چپ و راست تکان می داد و می گفت الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر!

علی با کابوس های شب اول قبر و روز قيامت و محروميت از سينما و راديو تلويزيون و تجربه های جسم و روح مغشوش و مخدوش، مدرسه و سال های اول دبيرستان را پشت سر گذاشته بود و داشت پای به سال های پايانی دبيرستان می گذاشت که  به ناگهان، داروين سر راهش سبز شده بود و گفته بود که انسان از نسل ميمون است و داستان آدم حوا و بهشت و جهنم ، خرافاتی بيش نيستند. واويلا!

يک روز، مادرش به برادر کوچک علی گفته بود که چرا مثل ميمون ها تقليد از خودت در می آوری؟! علی، ظاهرا، به دفاع از برادر کوچکش، اما در باطن، هم برای اظهار فضل و هم  برای انتقام گيری از آقای روحانی، به مادرش گفته بود که:

معلم طبيعی مان گفت که همه ی انسان ها، از نسل ميمون هستند وآقای روحانی مزخرف می گويد که انسان از آدم و حوا به وجود آمده است!

 مادرش لب بازکرده بود که چيزی بگويد ، اما  نه در آن لحظه گفته بود و نه در لحظه های روز و شب های بعد از آن لحظه تا آنکه، يک شب، پدرش که از مسجد، باز گشته بود، مجله ای بنام "مکتب اسلام" را به خانه آورده بود و رو به او گرفته بود و گفته بود بگير اين را بخوان:

چرا ؟!

چون ، ايمانت را بيمه می کند!

يعنی چه؟!

حاجی آقای روحانی داده است تا بخوانی و بدانی که پدر و مادر تو ميمون نيستند، بلکه از نسل آدم ابوالبشرعليه السلام هستند. اين حرف ها، حرف های اين کمونيست های بی دين است که  دارند توی مدرسه ها و دانشگاه ها، دسته دسته بچه های مردم را از دين بر می گردانند. برو بخوان و ببين که حاجی آقا مطهری چطوری جوابشان را کف دستشان گذاشته است!

حاجی آقا مطهری، وقتی به کمک علی آمده بود که ديگر کار از کار گذشته بود و علی،  چند جمله ی قصار، از داروين و فرويد و مارکس، بخصوص جمله ی" دين افيون توده ها است"، درونش را به آشوب کشانده بودند و هر وقت چشم به نوشته های مکتب اسلام می دوخت، جزغاله شدن بدن در روز هفتاد هزارساله و درد ضربه های کفش آقای روحانی، مانع تمرکزش می شد. مجله را به گوشه ای پرتاب می کرد و کلافه از داروين و مارکس و فرويد و پدرش که هر روز برای نجات ايمان او، با کتابی از سوی حاجی آقای روحانی به خانه می آمد، راه قهوه خانه ی محله را در پيش می گرفت، اما هر کاری می کرد، هضم معنای جمله ی " دين افيون توده ها است"، برايش مشکل بود. دين را از طريق آقای روحانی شناخته بود. با ديدن ترياکی ها و شيره ای هائی که به قهوه خانه می آمدند، به معنای افيون هم پی برده بود و مانده بود، معنای واژه ی " توده ها " و رابطه ی آنها، با افيون و دين که يکی از بچه های محل، سيگار حشيش را به سوی او گرفته بود و گفته بود:

- بکش، بی خيال می شی!

وقتی وارد دانشگاه شد، در پيچاندن سيگارهای حشيش، مهارت کافی را به دست آورده بود. چند قدم مانده به هروئين، پچپچه های در گوشی دانشجويان، در مورد اسلام  و دموکراسی و ديکتاتوری پرولتاريا، او را به خود خوانده بود.  کينه ای که از آقای روحانی داشت، ا و را ازاسلامی ها، می رماند.  گوش تيز می کرد برای بهتر شنيدن پچپچه های ديگران. حرف های پچپچه کنندگان دموکراسی، چنگی به دلش نمی زد. دموکراسی برای او، کلمه ی قلمبه سلمبه ای بود و گويندگانش از قماش او نبودند. او اهل قهوه خانه بود و چای و ديزی و آبگوشت و سيگار اشنو. وآنها اهل بار و دانسينگ و رستوران استيک و پيتزا و سيگار وينستون و پيپ.  وقتی هم که از هم جدا می شدند، او به جنوب شهر می رفت، آنها به شمال شهر. اگرچه، برای گفتن و تلفظ ديکتاتوری پرولتاريا هم،  زبانش نمی چرخيد، اما گويندگانش، از قماش خود او بودند. "کار گران جهان متحد شويد!". پدرش کارگر بود. وقتی از استثمار کارگر به دست کارخانه دار حرف می زدند، حرف هايشان به دلش می نشست. در اثر همان حرف ها بود که دل به حال پدرکارگرش سوزانده بود و با او مهربان شده بود و خودش هم، پا از دايره ی حشيشيان بيرون گذاشته بود و در کنار تحصيل، کاری هم پيدا کرده بود که کمک خرج خانواده اش باشد. اگر هم، در آن ميان وقتی پيدا می کرد و سری به قهوه خانه و بچه های محله اش می زد، حرفش از کار بود و استثمار به دست کارفرما ها و کارخانه دارها و پيامدهای زيانبار اعتياد.  در گفتگو با دوستانش تا آنجا که مربوط به کار و کارگر و کار فرما و کارخانه دارو شمال شهری ها و جنوب شهری ها و فقر و ثروت و استعمارو استثمار و  حرف هائی  از اين دست می شد،  همراهی می کرد، اما وقتی  صحبت به تاريخ مبارزات طبقاتی می رسيد و برده داری و فئوداليزم و بورژوازی و واژه هائی از اين دست، نمی فهميد و کله اش داغ می شد واز شنيدن دو جمله ی " دين افيون توده ها است" و " هيچ چيز در جهان مقدس نيست!". ، ترسی مبهم بر وجودش چنگ می انداخت!

اگرچه کمتر نماز می خواند و اگر هم می خواند، با شک اندر شک، دست به گريبان بود، ولی هنوز تارک الصلوات نشده بود و ماه های محرم و رمضان هم، حضور در ميان مردم و کوچه و محله اش، احساس خوب و بخصوصی را در او بر می انگيزاند.  اما، " ضربه های کفش آقای روحانی " و صدای خشمگين حاجی آقای مسجد"، مانع از آن می شد که خودش را در آن احساس خوشايند بخصوص رها کند. می ايستاد و عقب می کشيد و می رفت که در خلوت خودش بينديشد و می انديشيد و راه  به جائی نمی برد.  از مسلمان ها ، بدی نديده بود، اما از آخوندها  بدش می آمد و هنوز هم که بود کينه  ای که از معلم تعليمات دينی دوران مدرسه اش داشت، فراموش نکرده بود و به همان خاطر بود که وقتی کلمه ی "آخوند، ملا و روحانی" را می شنيد و يا چشمش به اهل عبا و عمامه – کفش و نعلينش ديگر مهم نبود- می افتاد، حالش گرفته می شد. طرفداران طبقه ی کار گر و ديکتاتوری پرولتاريا را دوست داشت، فقط  اشکالشان اين بود که روی نفی وجود خدا و افيون بودن دين و مذهب پافشاری می کردند.  در چنان اوضاع و احوالاتی، اين جمله از داستايفسکی را که  " جهان بدون خدا، همانقدر بی معنا است که جهان با خدا" ، در خلوت های خودش زمزمه می کرد و بعد هم حيران و سرگردان، به دنبال يافتن آلترناتيوی که هم مدافع خدا  باشد و هم مدافع حقوق طبقه ی کارگر و ضمنا، عبا و عمامه و نعلين هم نداشته باشد، به هرجا سرک می کشيد و سرانجام، سرو کارش به محفلی افتاد که اتفاقا، من هم - راقم اين سطور-  يکی از اعضای آن محفل بودم. دانشجويانی بوديم از دانشکده های مختلف؛  مسلمان و کافر و سکولار و دگر انديش هائی با نظر و عقايد متفاوت و گاهی هم متضاد که  شبی را در هفته ، دور هم جمع می شديم.  يک شب از آن شب ها، علی به همراه طلبه ای آمد که ديگر طلبه نبود. يعنی، عبا و نعلين و عمامه را کنار گذاشته بود و علاوه بر آن، شاعر شده بود و پيپ هم می کشيد و تار هم می زد.  البته، اول نمازش را می خواند، يعنی که هنوز هم مسلمان بود. از قضا، فاميلش روحانی بود که  علی، او را شيخ  صدا می کرد. يک شب، به شيخ گفتم:

شيخ! نماز و شعر و تار؟! اين ديگر چه صيغه است؟!

شيخ خنديد و گفـت :

- صيغه ی عشق!

کدام عشق؟!

داستانش را برايمان اينطور تعريف کرد که در زمان طلبگی اش، ماه های محرم،  برای وعظ ، می رفته است به روستائی.  يک شب که ميهمان يکی از روستائيان بوده است، ميزبان  با کاسه ای روغن حيوانی، می آيد پيش او و می گويد که توی کاسه ی روغن، فضله ی موش افتاده است  و حکم آخوند روستا  اين است که بايد همه ی کاسه ی روغن را دور بريزم. آيا اين به نظر شما انصاف است؟!  به قول آقای معلم –  معلمی بود دريکی از روستاهای مجاور که چند وقت پيش به دليل گفتن کفرياتی از مدرسه اخراجش کرده بودند-  مگر آن خدا نمی بيند که برای همين کاسه روغن، چند ماه بايد جان بکنيم. آخه ما که مثل کد خدا نيستيم که اگر يک کاسه روغن را دور بريزيم، عوضش چند تا کاسه ی روغن توی انباری مان داشته باشيم که به جايش بگذاريم!

طلبه ی جوان که خودش از خانواده ی فقيری آمده است، دلش به حال روستائی فقير می سوزد و می گويد که برود و قاشقی برايش بياورد و بعد هم قاشق را می گيرد و فضله را با روغن زيرش بر می دارد و دور می ريزد و به ميزبانش می گويد که حالا، کاسه ی روغن،  پاک پاک شد!

روز بعد، خبر به روستائيان ديگر می رسد و پشت سرهم، سر و کله شان پيدا می شود و می گويند جناب شيخ مسئلتن؟! شيخ  ما هم شروع می کند به حاتم بخشی وبا  فتوا هائی که به نفع روستائيان می دهد، به قول خودش، حق الله را فدای حق الناس می کند.  خبر فتواهای خوش طلبه ی جوان که به آخوند روستا  می رسد، او را به مسجد می خواند. کدخدا هم حضور دارد و مردم هم.  بحث بين طلبه و آخوند بالا می گيرد تا به آنجا می رسد که آخوند فرياد می زند که:

پس يکدفعه بگو که خدائی چه و اسلامی چه و کشکی چه؟

طلبه ی جوان هم که  از توهين های مداوم آخوند روستا، خونش به جوش آمده است، فرياد می زند که:

خدای شما، مثل خود شما ، از بسکه مرغ و پلو خورده است، شکمش گنده شده است. ولی، خدای ما، آه ندارد که با ناله سودا کند!

آخوند فرياد می زند که:

با همين حرفت کافر شدی و بايد خلع لباس بشوی!

کدخدا هم به آدم هايش می گويد که لباس اين شيخ کافر را از تنش بيرون آورند! آدم های کدخدا، به سوی شيخ هجوم می برند. روستائيان ديگر هم ، بر له و عليه  او،  پا  پيش می گذارند و جنگ مغلوبه می شود و بعد هم، سر و کله ی ژاندارم ها پيدا می شود و کار شيخ  بيخ پيدا می کند و به جرم توهين به "خدا و اسلام و شاه " و...  ضمنا، به جرم همدستی با  همان معلم  کفرگوی اخراج شده ی روستای مجاور،  - کمونيست؟!- تحت الحفظ به تهران فرستاده می شود  که خبرش به حوزه ی علميه ی قم می رسد.  در حوزه، ميان چند تا  طلبه  که از قضيه آشيخ باخبر شده اند، بحثی  خودمانی بر له و عليه  او، بر سر رفتارش  با آخوند آن روستا و نوع فتوائی که داده است در می گيرد که  ابتدا به جدلی  دوستانه بدل می شود و چون نوبت به استدلالات و ارجاعات فقهی می رسد، پای اساتيد حوزه و مجتهدين از جمله آیت الله  خمينی – که آن زمان در تبعيد بوده است- به ميان می آيد و پای نفوذ طرفداران دکتر شريعتی و کمونيست ها و جواسيس شرق و غرب و ...  به ميان کشيده می شود که با دخالت آشکار و پنهان مصلحت انديشان بزرگ و کوچک آن زمان حوزه- که  تا اطلاع ثانويه، بهتر است در سياست دخالت نشود- فتيله ی  "وا اسلاما" و "هيهات منا الذله" پائين کشيده می شود و در نتيجه ، پشت شيخ ما خالی می ماند و به زندان می افتد و در زندان هم نه با مبارزان مسلمان، آبش توی يک جوی می رود و نه با مبارزان کمونيست و هم زمان با آب خنک خوردن در زندان، ديپلم و و فوق ديپلمش را می گيرد و از زندان که بيرون می آيد وارد دانشکده ی معقول و منقول می شود ودانشکده ی حقوق و مدتی بين جاذبه ودافعه ی کفر و اسلام دست و پا می زند و چيزی نمانده است که کمونيست شود  يا درويش که به کمند "عشق "ی گرفتار می شود و...... يکی از حاضران در محفل  گفت: ( شيخ! بالاخره، نگفتی چه  گونه عشقی؟)

شيخ سرش را پائين انداخت و گفت: ( چگونه عشقی اش را ، ديگه نمی دونوم!)

من گفتم:( يعنی چه نمی دانی؟!)

شيخ گفت:( راستشوبخوای، مدنوم، اما نمتنوم  بگوم!)

گفتم:( چرا؟!)

شيخ گفت:( چون، اگه بگوم، هيچ آجری از وجودم روی آجر ديگه بند نميشه!)

بعد هم شروع به نواختن تارش کرد و نرمک نرمک ، جمع را کشاند به زمزمه ی آرام  و در خود اين غزل از مولانا که :

(من غلام قمرم ، غير قمر هيچ مگو.

پيش من جز سخن شمع و شکر هيچ مگو.

سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو.

ورازين بی خبری رنج مبر، هيچ مگو.

دوش ديوانه شدم، عشق مرا ديد و بگفت.

آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هيچ مگو.

(.........  .........  .........  ...........  ...........)

و...  هنگامی که علی به ناگهان از جايش جهيد و بشکن زنان خنديد و رقصيد و خواند که:

من غلام قمرم ، غير قمر هيچ مگو

به خدا، زده به سرم،  خير سرم ، هيچ مگو!

همه دانستيم که علی سرگردان بين کفر و اسلام، بالاخره، "آلترناتيو روحانی" خودش را پيداکرده است!