"کدام عشق آباد" در"جدال"
.............................
"عنب و انگور"
".....شب
آن روز،پس ازشام که فرشاد و شیخ علی،برسراینکه جهان"حادث"ویا
"قدیم" است،بحثشان گرفته بود،"بانو" با بشقابی انگوردردست
وارد اتاق شد .بشقاب را روی سفره ، بین فرشاد و شیخ علی گذاشت وگفت:بفرمائید.حالا،
چه قدیم باشد و چه حادث،مزه اش شیرین است!
فرشادکه
دربحرمعانی چند وجهی قدیم وحادث فرورفته بود،متوجه بشقاب انگورنشد وروکردبه
بانووگفت:مزه ی چه بانو؟!
شیخ علی غش غش
خندید وبانوهم ازخنده ی اوبه خنده افتاد!آنها می خندیدندوفرشاد درآن میان مانده
بودکه آنها به چه میخندند تا آنکه بانوخنده اش را فروخورد وگفت:مزه ی همین که
دربشقاب است ونمیدانم آن راعنب بنامم یا انگور!
شیخ علی
گفت:شیرین باشد،مقصود حاصل است.بقیه اش،بحث برسرالفاظ است!
فرشادکه ناگهان
به محتوای کنایه آمیزسخنان بانو و شیخ علی پی برده بود،با خشم فروخورده ای روکرد
به شیخ علی وگفت: با این تعبیرکه شما می فرمائید، صدای خنده ی زن وبحث محرم و
نامحرم هم باید بحث برسر الفاظ باشد واگرنه آنچه به گوش خوش آید،مقصود حاصل است!
شیخ علی ابرودر
هم کشید وسرفه ای کرد وبعدهم دوزانو نشست وگفت:نمک برزخمم نپاشید جناب فرشاد! بحث
برسرالفاظ چیزی است وبحث برسر"عوام"و"خواص" چیزی دیگر!اگرهمه
مردها مثل شما بودندوهمه زن ها مثل بانوی محترمه تان،آنوقت،بحث برسر اینکه جهان
،قدیم است ویا حادث وبحث برسر زن ومرد ومحرم ونامحرم ویا حلال وحرام،همه اش بحث
برسرالفاظ بودو عنب همان انگوربودوانگورهمان عنب.مسلمان همان عارفی بودوعارفی همان
مسلمان! اما، چه کنم که چنین نیست!کلمن الناس علی قدر عقولهم.شما نبایدازشیاطن
وشیطنت هائی که میکنند غافل بمانید!اگرمن ازسرمنبربه بانوتذکردادم برای بلندخندیده
نشان و صحبت ازمحرم ونامحرم را به میان کشیدم،ازبرای خاموش کردن آتش فتنه ای بود
که همان شیاطین هیمه اش را فراهم آورده بودند!همان شیاطینی که هنوزهم می روند
ومیآیند وصحبت ازجنگ می کنند!به من میگویند که چرا دست ازجنگ کشیدی و بیعتشان را
قبول کرده ای؟!
اين ها، همان
شياطينی هستند که خان را با اسبش به دره انداختند و زهر در چائی مرحوم پدرم
ريختند! اينها، همان شياطينی هستند که از يک طرف، دور شما را گرفتند و فتنه ی
عارفی ها را به راه انداختند و از طرف ديگر، برای من، نامه پشت نامه نوشتند و به
نجف فرستادند که چه نشسته ای که اسلام از دست رفت و عارفی ها، دارند چنين و چنان
می کنند! آنوقت، مرا به پشت ديوار دولت آباد کشاندند و يارانم را به شهادت
رساندند! اگرچه، من از نجف به عزم جنگ با عارفی ها به سوی دولت آباد آمده بودم،
اما در بين راه، چيزهای ديگری در باره ی عارفی ها شنيدم که نظرم را برگرداند. اما
مگر از آنچه در دلم می گذشت، می توانستم با کسی سخن بگويم؟! تنها چاره را در آن
ديدم که پشت ديوار دولت آباد چادر بزنم، به اميد آنکه شايد فرجی شود تا آنکه، پيک
از طرف شما آمد و دانستم که خداوند، همان نوری را بر دل شما تابانده است که بر دل
من تابانده بود. ولی مگر بازهم آن شياطين دست برمی داشتند؟! از من که نااميد شدند،
دور صولت را گرفتند و فريبش دادند و بعد هم، شد آنچه نبايد می شد و آنهمه شهيدی که
به جا ماند! من نمی خواهم بگويم که شما و بانوی محترمه تان، حس نيت نداشتيد.
داشتيد اما خطای شما آن بود که به يکباره، همه ی پرده ها را به کناری زديد و حجاب
ها را از ميان برداشتيد و معانی را عيان کرديد! کاری که اگر خداوند صلاح می دانست،
آنوقت، يکصد و بيست و چهار هزار پيغمبر " مرسل" و " نامرسل"
اش را نمی فرستاد که هر کدام بيايند و به اندازه ی ظرفيت مردم خودشان، گوشه ای از
آن حجاب را به کناری زنند! عرض کردم که
" کلمن الناس علی قدر عقولهم". خواص، عوالمشان فرق می کند با عوالم
عوام. عوالم خواص، از " اسرار " است. " سر" است، چون آن حجابی
را که خود به کناری زده اند، نبايد برای کسانی که هنوز به آن عوالم نرسيده اند،
کنار زنند! چون، آن عوالم ميسر نمی شود مگر به " علم " و" عمل
" به آن علم. برای خواص، خدا حاضر است در اعمالشان. برای عوام، خدا ناظر است
بر اعمالشان. برای خواص، لفظی در ميان نيست و همه اش معنا است و برای عوام، همه
چيز همان الفاظ است تا وقتی که عالم شوند به " معنی " و عمل کنند به علم
شان و بشوند از " خواص " و......
سخن شيخ علی که
بدينجا رسيد، ناگهان بانو جيغی کشيد و از جايش برجهيد و چارقدش را به گوشه انداخت
و موی پريشان کرد و حول دايره ای، رقص کنان و پای کوبان، خواند: " ای لوليان،
ای لوليان، يک لولی ای ديوانه شد" . و چون، فرشاد خيز برداشت که بانو را از
حرکت باز دارد، شيخ علی گفت:
- راحتشان بگذاريد! از نظر من مانعی ندارد.
شيخ علی، اين
را گفت و چشم هايش را بست و سر به زير انداخت و شروع کرد به زمزمه کردن اورادی و
چرخاندن سر، حول محور گردن، در يک نيم دايره. از راست به چپ و از چپ به راست، هم
آهنگ با رقص و آواز بانو. کم کم، حرکت سر شيخ علی هم، به چنان شدت و حدتی رسيد که
بر اثر آن، عمامه از سرش پرتاب شد و به گوشه ای افتاد و بعدهم، از جايش برخاست و
حول محور دايره ی بانو، به حرکت درآمد.
فرشاد، پس از
لحظاتی که گيج و منگ، چشم به آن صحنه دوخت، ناگهان بی آنکه اراده کرده باشد، از
جايش برخاسته شد و رقص کنان و آوازخوانان، رفته شد به سوی آنها و يک دستش، در دست
بانو گذاشته شد و از زمين کنده شد و بالا برده شد و دست ديگرش، در دست شيخ علی.
آنگاه، دايره شان، يک دايره شد و بالا برده شدند تا به نزديک سقف که سقف شکا فته
شد و........
از آن لحظه به
بعد، فرشاد، ديگر چيزی نفهميد تا با صدای مناجات شيخ علی که از اتاق ديگر می آمد و
می خواند که " قل أ عوذ برّب الفلق...... "، به خود آمد و خود را روی
زمين، دراز کشيده ديد. چشم که برگرداند به جستجوی بانو، بانو را ديد که در گوشه ی
اتاق، رو به قبله نشسته است و دست هايش را به حالت دعا رو به آسمان گرفته است و با
صدائی بغض کرده، می خواند که " قل أ عوذ ُ برّب الناس......". می خواست
با " خود " هايش بينديشد که چه دارد بر سرش می آيد، اما انديشه، ديواری
شد سياه و سنگين. و ديگر، نه خود شکاک سر بر آورد و نه خود مصلحت انديش. درونش،
سکوتی وهمناک بود و بيرونش، صدای بانو که می خواند " ....من الجنة و الناس
....." و صدای شيخ علی که می خواند " ....و من شر حاسدا اذا
حسد....". فرشاد از جای کنده شد، به سختی ای که انگار از قير کنده شود و دويد
رو به در اتاق و بيرون زد:
- به سوی کجا؟
- نمی دانست.
بی هدف، تمام
شب را در کوه و دشت های دولت آباد قدم زد. گاه ايستاد و به آسمان چشمک زن نگاه کرد
و گاه، گوش داد به خروش رود. اما، هيچکدام نه احساسی را در او بر انگيختند و نه
فکری را. تا خورشيد که طلوع کرد، خسته و کوفته، از کوه سرازير شد به سوی دولت
آباد. وارد خانه که شد، بانو را ديد که چارقد به سر، با انبری در دست، در حال
گيراندن آتش است در آتش دان سماور. نزديک شد به بانو سلام کرد و گفت:
- پس، شيخ علی کجا است؟
بانو، بِی آنکه
رو به سوی او بگرداند، گفت:
- ته باغ. زير درخت سيب. رفته است که آب را به تاکستان بيندازد.
- حالا، چرا شيخ علی؟! می گذاشتی، خودم می آمدم. عرقش خشک نشده، بيل
دادی به دستش؟!
- من ندادم! خودش خواست!
- امروز که نوبت آب تاکستان نبود.
- چرا بود. دو روز هم از وقتش گذشته بود.
صدای شيخ علی
را از پشت سر شنيد که می گفت:
- صبحکم الله و بالخير! کجا تشريف برده بوديد جناب فرشاد؟!
رو که
برگرداند، شيخ علی را ديد که پا برهنه و گل آلود، با پاچه های ورماليده و بيل بر
شانه، دارد می آيد. قدمی به سويش برداشت و گفت:
- راضی به زحمتتان نبوديم.
شيخ علی گفت:
- کدام زحمت؟! اگر هم زحمتی باشد، از جانب ما است!
شيخ علی، بيل
را در گوشه ای نهاد و روی لبه حوض نشست و پاهايش را گذاشت درون پاشويه و شروع کرد
به شستن آنها. فرشاد، خودش را کشاند به بالای پله های جلوی ساختمان و....... نشست.
ـــــــــــــــ
ســـــــــــــــــــــــــــــکــــــــــــوت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شيخ علی، از
شستن پاهايش فارغ شده بود و داشت آستين ها را بالا می زد و آماده می شد برای شستن
صورت. فرشاد، دست به زير چانه داده بود و گاهی به بانو نگاه می کرد و گاهی به شيخ
علی و می ديد که هر دو، آرام اند و به کار خود مشغول، اما چيزی در آن ميان هست که
صدای ضربه های انبری را که بانو بر آتش دان سماور فرود می آورد، متصل می کند به
صدای قطرات آبی که شيخ علی بر صورت خودش می پاشاند. خود شکاک گفت:
- قطرات آب، همانطور از صورت شيخ علی فرو می پاشند که ذرات آتش، از آتش
دان سماور بانو!
خود مصلحت
انديش گفت:
- حوصله کن! خواهی ديد که آب شيخ علی را هم، بخار می کند اين آتش!
شيخ علی گفت:
- ديشب، با ما نيامديد جناب فرشاد؟
فرشاد، بی
اراده گفت:
- به کجا؟
- به ناکجا.
- به ناکجا؟
شيخ علی آمد و
کنار فرشاد، روی پله نشست و پس از آنکه نفس عميقی از سر رضايت کشيد، گفت:
- به جابلقا. به جابلسا. به برزخ. به سرزمين هور قليا. چقدر جايتان خالی
بود، جناب فرشاد! زبان من که الکن است از توصيفش. شما بگوئيد بانو.
بانو، خاکستر
سماور را تکاند و آمد و در طرف ديگر فرشاد، روی پله نشست و گفت:
- آه که چه شهری بود! شهری پر از عجايب. زمين آن به رنگ آرد خالص گندم.
آسمانش، سبز زمردين. پادشاهش، حضرت خضر و
.........
بانو، گفت و
گفت و گفت و فرشاد، به ياد شب زفافش افتاد و آنچه در آن شب، به بانو گفته بود و
حالا، بانو داشت همان را باز می گفت، اما نه در توصيف شب زفافش با او، بلکه در
توصيف سفرش با شيخ عل به ناکجا! فکر کرد که مثل ديشب، باز دارد خواب می بيند. چشم
هايش را چند بار، باز کرد و بست، ولی چاره نکرد. از جايش برخاست و به سوی حوض رفت
تا مشتی آب بر صورت خودش بپاشاند، شايد که بيدار شود از خواب. اما، پايش لغزيد و
با سر به درون حوض افتاد. دست و پا زد به اميد آنکه سر از آب و خواب، بيرون آورد و
نبيند آنچه را که ديده بود و نشنود آنچه را که شنيده بود. ولی بيهوده بود و خوابی
در کار نبود و شيخ علی و بانو، روی لبه ی حوض ايستاده بودند و دست به سوی او دراز
کرده بودند تا کمکش کنند و از آب بيرونش بياورند و بيرونش هم آوردند و بانو، او را
برد به درون اتاق و در همان حال که سر و تنش را خشک می کرد و لباس تازه بر او می
پوشاند و بر گونه هايش بوسه می زد، زير گوشش زمزمه کنان، گفت:
- نگفتی که ديشب چرا با ما نيامدی؟!
خيره، به چشم
های بانو نگاه کرد و در درون چشم های او، " کسی " را ديد که از دست رفته
بود. سر به پائين برد. قلبش فشرده شد و چشم هايش پر از اشک. مانده بود که به بانو،
چه جوابی بدهد. خود مصلحت انديش گفت:
- راه گريزی نيست! جادوی تو را، جادوی شيخ علی باطل کرده است و شکار را
کرده است از آن خودش. تقصير از بانو نيست. دام ناکجا را، همين خود تو بودی که بر
سر راه بانو نهادی! دانه های جابلقا و جابلسا و برزخ و و هور قليا را، همين خود تو
بودی که درون آن دام پاشاندی! حالا، خود تو و بانو و دانه و دام جادوگريت، افتاده
ايد به دست جادوگری بالاتر از خودت. پس، خاموش باش و افشای راز مکن! افشای راز و
رمز جادوگری شيخ علی، افشای راز و رمز جادوگری خود تو است! می بينم که احساس ذلت
می کنی، اما آن عزتی را هم که سرالاسرار، به تو وعده اش را داده است، فراموش مکن!
عزتی که تنها برای تو نيست، بلکه برای همه ی عارفی ها است. و بانو، پلی است به سوی
آن عزت. حالا، چه باک که دشمن هم چند صباحی پای بر روی آن پل بگذارد. اکنون، تو
خاموش باش و بگذار تا من با بانو سخن بگويم.......
"رمان
کدام عشق آباد" . صفحه هشتاد.
علاقه
مندان به خواندن این رمان، می توانند، به همین وبلاگ مراجعه و یا "رمان کدام
عشق آباد" را در اینترنت، گوگل کنند.
Cyrus G Seif
رمان کدام عشق آباد