پنجشنبه، آبان ۰۱، ۱۴۰۴

"چرا"" ایرانیان اصیل، نسبت به غرب""گرایش هویتی دارند؟" "چون""غرب""ایرانویج""نسبتا،از قوه به فعل درآمده ایران باستان است"


"خانه ای برای گفتگوئی آزاد"

براساس

"عقل،منطق و انصاف"

دفاع از تماميت ارضی ايران  وآزادی اندیشه و بیان بدون هيچ حصر و استثنای مبتنی بر"عقل، منطق و انصاف"،  خط سرخ ايرانويج است.

استفاده از نام،محتواو يا قالب اين آدرس  بدون قيد مرجع، پيگرد قانونی خواهد داشت!

............................................

"ازشکوه های یک معنویت  با شکوه به تاراج رفته"

..............................................

  "جمهوری انسانی ایران  “Human republic of Iran

  "چرا"" ایرانیان اصیل، نسبت به غرب""گرایش هویتی دارند؟"

"چون""غرب""ایرانویج""نسبتا،از قوه به فعل درآمده ایران باستان است"

خوشبختی وبدبختی"این جهانی"شما، بستگی به فهم درست جملات بالا وفهم درست جملات بالا،

بستگی به خواندن ودیدن عمق دلنوشته های آمده درآدرس های اینترنتی زیردارد! 

https://cyrushashemseif.blogspot.com                                                          سیروس"قاسم"سیفCyrus G Seif

توجه! از آنجائی که "ایرانویج" یک دستگاه اندیشنده " آزاد" در یک آدرس اینستاگرامی است و

فلسفه وجودی اش ،طرح "مسائل عام" برای ایجاد گفتگوئی آزاد ، براساس"عقل، منطق و انصاف"

   میان مراجعین به این آدرس است وامکان راضی کردن وراضی نگهداشتن سلایق مبتنی برارزش های دینی، فلسفی، قومی ، جناحی، جنسی و غیره را ندارد،به همین دلیل، با حفظ احترام وعرض معذرت،  ناچار به "  آنفالو کردن فالورهای گذشته" و"نپذیرفتن فالورهای جدید" شده است. باسپاس.  

دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۴۰۴

کلام هفتاد و سوم از حکایت قفس" "– آهای مردم! آقارا کشتند! آقارا کشتند!-"


"کلام هفتاد و سوم از حکایت قفس"

"آهای مردم! آقارا کشتند! آقارا کشتند!-"

.....سروان هم،  امير پرويز را به سوی خودش می کشاند و می گويد : ( بانو! امير پرويز، فرزند من است و اجازه نمی دهم که او را با خودت ببری به باغ. تمام!).

مادر بزرگ هم، با يک دست، امير پرويز را به سوی خودش می کشاند و با دست ديگرش، کارد دسته سفيدی که تيغه اش را خون خشکيده، پوشانده است، از زير چادرش بيرون می آورد و رو به سروان می گيرد و فرياد می زند : ( برو کنار سروان! امير پرويز، فرزند هيچکدام از شماها نيست! امير پرويز، فرزند " يعقوب" است! فهميدی؟!).

مادر، از جايش می جهد ودر حالی که از عصبانيت، می لرزد، رو به مادر بزرگ فرياد می زند که : ( ديوانه شده ای؟! به سرت زده است؟! اين حرف ها چيست که جلوی اين بچه می گوئی؟!).

يکی از عموها که نزديک به مادربزرگ ايستاده است،  می پرد و بازوهای او را، محکم، از پشت می گيرد وعموهای ديگر، کارد را از دستش، بيرون می آورند و می اندازندش به روی زمين و دست و پا و دهانش را محکم می بندند و کشان کشان، به دنبال خودشان، می کشانند واز اتاق خارج می شوند. امير پرويز هم،  گريه کنان، به دنبالشان راه می افتد که پدرش، با عصبانيت، او را به اتاق بر می گرداند و درحالی که دارد در اتاق را از پشت، به روی او قفل می کند، می گويد: ( همانجا، می مانی تا ما برگرديم! اگر صدايت در آيد، چنان بلائی بر سرت بياورم که مرغان هوا، به حالت، خون گريه کنند!).

در همان زمان، مردی وارد پاسگاه ژاندارمری دولت آباد می شود و فریاد میزند که:( آهای مردم کشتند! آقا را کشتند!).

( کدام آقا؟!).

( صولت خان را! نماينده ی دولت آباد در مجلس شورای ملی را!).

(در کجا؟!).

( توی گردنه!).

( کدام گردنه؟!).

(گردنه ی واويلا!).

راننده ی صولت است که  درچند فرسخی" گردنه ی واويلا" برسر زنان و شيون کنان، خودش را رسانده است  به پاسگاه  و حالا، دارد برای امنيه ها تعريف می کند که: "...بعله! تنگ غروب بوده است و به همراه صولت خان، تخته گاز، می رانده است به سوی دولت آباد که می رسند به قهوه خانه ی پائين گردنه. به صولت خان می گويد که چون دارد شب می شود ودر ضمن، گردنه هم، امن نيست، پس بهتر است که شب را در همان قهوه خانه بمانند و صبح زود راه بيفتند به سوی دولت آباد که صولت، مخالفت می کند و راننده هم تخته گاز، به راهش ادامه می دهد. از بخت بدشان، چند فرسخ بعدش، ماشين پنجر می شود و تا پنجری اش را بگيرد و برسند به بالای گردنه، پاسی از شب گذشته است که ناگهان، از درون تاريکی، دونفر بيرون می پرند و می ايستند وسط جاده و راننده ترمز می کند و می خواهد بر گردد، اما  صولت می گويد: "نترس! از خودمان هستند!"

راننده می گويد : "می کشند!".

صولت در حالی که با دستی، موزرش را از جیبش بیرون می آورد، با دست دیگرش کاغذی را به راننده میدهد و می گوید:" فقط اگر برای من اتفاقی افتاد و تو، زنده ماندی و توانستی خودت را به دولت آباد برسانی، مستقیم برو به نظمیه ،پیش پسرم خسرو"خسرو اژدری" و این پیغام را که توی این کاغذ نوشته ام به او برسان و السلام! حالا هم راه بیفت که ممکن است مشکوک به شوند به ما و از همانجا که هستند به سویمان شلیک کنند! راننده هم گیج و منگ راه می افتد تا به آن دونفر می رسند.  صولت می گويد نگهدار. راننده ترمز می کند و نگهميدارد. آن دونفر که صورت هايشان را پوشانده اند، با تفنگ هايشان می آيند به جلوی پنجره ی ماشين و صولت، شيشه را پائين می کشد و رو به آنها می کند و به زبانی که برای راننده، نامفهوم است، چيزی به آن دونفر می گويد و بعد هم از راننده می خواهد که از ماشين پياده شود و صد متری آن طرف تر بايستد تا خبرش کند. راننده، پياده می شود و می رود و در جائی درون تاريکی، منتظر می ماند تا صولت خبرش کند و می بيند که آن دو نفر، سوار ماشين شدند و پس از چند دقيقه ای  از ماشين بيرون پريدند و دوان دوان رو به کوه رفتند و درون تاريکی ناپديديد شدند. راننده، هرچه منتظر می شود که صولت، صدايش کند، خبری نمی شود و با نگرانی، صولت را، چند دفعه  صدا می زند و چون بازهم خبری نمی شود، خودش  را می رساند به ماشين و با جسد بی سر صولت، رو به رو می شود!

توی باغ و کوچه های اطراف، پر از آدم شده است. هيچکدامتان و هيچکدامشان، فکر نمی کرديد و فکر نمی کردند که برای تشييع جنازه، آنهمه آدم جمع شود. تازه، خبر رسيده است که بايد پيش بينی پذيرائی از روستائيان اطراف را هم بکنيد و بکنند ؛ روستائيانی که با ماشين و گاری و اسب و الاغ و...... حتی پياده،  با علم و کتل هاشان راه افتاده اند به سوی دولت آباد!:

(بگو اشهد ان لا اله الا الله. محمد است رسول وعلی ولی الله!).

زانوها يتان و زانوهايشان خم و راست می شوند ودست هايتان و دست هايشان به زير تابوت می خزند و تابوت از جايش بالا می رود و اول، روی دست هايتان و دست هايشان و بعد،  روی انگشتانتان و انگشتانشان، به حرکت در می آيد:

 ( بگو اشهد و ان لا اله الا لله. محمد است رسول و علی ولی الله!).

هنوز صد متری نرفته ايد و نرفته اند که به ناگهان، تابوت ازحرکت باز می ايستد و صداها فرو می نشيند وبرای لحظه ای،  سکوت بر همه جا مستولی می شود و از پس سکوت، صدای يکی می آيد که فرياد می زند : ( آخر، اين چه حرفی است! يعنی چه که نمی شود؟!).

( يعنی اينکه، اجازه نداريد در قبرستان مسلمان ها، دفنش کنيد!).

( چرا؟!).

( چون، کافر است!).

( صولت خان اژدری نماینده دولت آباد در مجلس شورای ملی، کافر است؟!).

( حالا، ديگر، آن یار گرمابه و گلستان فرشاد عارف کافر و زنديق، شده است مسلمان؟!)

( خفه شو! گه می خوری که.......).

برق دشنه ای، می درخشد و هوا را تا فواره ای ازخون، می شکافد:

( آخ سوختم! مردم! آخ سوختم!).

جمعيت تکان می خورد .و پاره پاره می شود و هر پاره، می افتد به جان پاره ی ديگر و تا نظميه خودش را برساند و عده ای را دستگير کند،  چند نفر کشته و چند نفر زخمی بر جای می مانند که زخمی ها را می رسانند به دارالشفاء و کشته ها را به قبرستان و دستگير شدگان را هم به نظميه و به جمعيت هم اعلام می کنند که متفرق شوند و به خانه هايشان بروند،  چون دفن کردن و يا نکردن میت، در قبرستان مسلمان ها، ازعهده ی نظميه خارج است و بستگی به اجازه ی حاج آقا شيخ علی " پيشنماز بزرگ شهر"  دارد که در سفر حج است  و تا زمانی که بازگردد، میت را، فعلا،  در همان باغ خودش به خاک می سپارند و مجلس ترحيم هم موکول می شود به همان زمان آمدن حاج آقا شيخ علی!

 وقنی خبر به بانو می رسد، به مهربانو می گويد که همه ی اين جنجال ها و تير و تفنگ ها و کشته و زخمی ها، برای آن بود که ازمن که بزرگتر شما هستم، نپرسيديد که خواسته ی خود صولت چه بوده است!:

( خوب! بگوئيد که چه بوده است!).

( مادر جان! بارها، خودش به من گفتته بود که اگرچه دوست ندارد، برای شندرغازی که پس از رفتنش، قرار است به ورثه اش برسد، شرط و شروطی بگذارد، اما، دلش می خواهد که پس از مرگش، به هنگام عزاداری،اولا، هیچکس سیاه نپوشد، بلکه لباس سفید بپوشند و به جای گریه و زاری کردن، دهل و سرنا بزنند و آواز "ای لولیان! ای لولیان! یک لولی ای دیوانه شد" را بخوانند و برقصند وبا توافق وراث، اگر بشود،" کالبد" اين دنيائيش را توی باغ خودش و زيرهمان درخت سيبی که به دست خودش کاشته است، دفن کنند).

مهربانو، صحبت های بانو را با بقيه ی اعضای حلقه ی خانوادگی، در ميان می گذارد و با هم به نزد بانو می روند و پس از چند دقيقه گفتگوی آرام، ناگهان، بحث و جدل بالا می گيرد و بانو را متهم می کنند که داستان تمايل صولت مبنی بر دفن شدن "کالبد" زير درخت سيب، نمی تواند حقيقت داشته باشد، چون متناقض با باور و اعتقاد عارفی های اصیل  است که " گذاشته " را،  "گذشته " می انگارند و "گذشته" را، "گسسته"! بنابراين،  نيت بانو ازآوردن چنين " بدعت "ی و دفن کردن کالبد  در آن باغ، آنهم زير درخت سيب، به اين دليل است که می خواهد، از صولت"عمویش" یک امامزاده ای بسازد و خودش هم بشود، متولی آن!  بانو هم، می گويد که اگر بعد از" فرشاد عارف"، قرار است کسی در مورد" اعتقاد عارفی"ها، سخن بگويد، نه در ميان آن جمع و نه در خارج از آن،  کسی سزاوار تر از خود او نيست و اين او است که بايد بگويد چه چيز بدعت است و چه چيز، بدعت نيست! ومخالفت آنها با دفن کردن" کالبد" ، در زير درخت سيب، نه به آن دليل است که با اعتقاد عارفی ها، در تضاد است، بلکه به آن دليل است که پس از فرشاد، با منافع معنوی و مادی خود آنها در تضاد قرار خواهد گرفت و... سر انجام، چون، به نتيجه ای نمی رسند وحال بانو را هم مناسب ادامه ی چنان گفتگوهائی نمی بينند و....

داستان ادامه دارد.....

 توضیح:

الف : منظور "بانو" از یعقوب، همان نوه شیخ علی است که درآغاز داستان گفته می شد که به همراه "مهربانو – همین مهربانوئی که اکنون مادر امیر است، پس از بلوای "المی ها" دیده اندشان که با همدیگر، فرار می کرده اند به سوی عشق آباد. 

ب: برای اطلاعات بیشتر در مورد مراسم عارفی ها، در تولد و مرگ و سفید پوشیدن  ورقصیدنشان،  می توانید به "رمان کدام عشق آباد"  که در آرشیو همین سایت موجود است مراجعه و یا "رمان کدام عشق آباد" را در اینترنت، گوگل کنند.

ب: " رمان کدام عشق آباد" - از همين قلم - ،  حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است. 

چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۴۰۴

"کلام هفتاد و دوم از حکایت قفس " "– دفن کردن کله شیر، درباغچه شمعدانی ها!-"


"کلام هفتاد و دوم از حکایت قفس "

"دفن کردن کله شیر، درباغچه شمعدانی ها!-"

 

....زن ها با تعجب به همدیگر نگاه می کنند و یکیشان رو می کند به بانو وبا احتیاط می گوید:( به کجا می خواهی بروی حاجیه؟! مگر میدانی که حاجی فرشادت الان درکجا است؟!)

(بلی. دراینجازمان!)

(در اینجازمان! اینجازمان، دیگر کجا است؟!)

بانو پاسخی نمی دهد وازجایش برمی خیزد و پس از آنکه از میان دایره ی زن های اطرافش که  با ناباوری وبا تعجبی دلسوزانه به او خیره شده اند عبور می کند راه خروج را در پیش می گیرد و از حمام بيرون میزند و ديگران هم، ساکت وبغض در گلو، به دنبالش راه می افتند تا می رسند به نزدیک باغ که درهمان لحظه، مهربانو درحالی که دست امیرپرویز را در دست دارد، از باغ بیرون می آید. بانو که چشمش به آنها می افتد، می ايستد و پس از آنکه غش غش می خندد، آوازخوانان و رقص کنان، درحالی که شعر-ای لولیان! ای لولیان! یک لولی ای دیوانه شد!-  را می خواند، به سوی مهربانوو امیرپرویز که آنها هم شروع به رقص وخواندن شعر - ای لولیان! ای لولیان! یک لولی ای دیوانه شد!- کرده اند می رود و همدیگر را در آغوش می گیرند و رقص کنان و آوازخوانان وارد باغ می شوند  ودر را پشت سرخودشان می بندند.

شب همان روز ناپدید شدن بابابزرگ، امير پرويز، خواب می بیند که در خانه ی خودشان، کناره پنجره، رو به حياط ايستاده است ودر پرتوی نور ماه، چشم به مادرو پدروعموهايش دوخته است که توی باغچه ی شمعدانی ها، چاهی کنده اند و دارند، سر بريده ای شيری را می اندازند به درون آن چاه که... وحشت زده ، از خواب می پرد و وخودش را می رساند به اتاق خواب  مادر و پدرش و چون آنها را در اتاقشان نمی يابد، وارد تالار می شود که صدای پچپچه ای از سوی حياط نظرش را جلب می کند و به آن طرف کشيده می شود و پدرش "سروان اکبر دولت آبادی"  و مادرش"مهربانو"  و عموهايش "سروان اصغرو سروان احمد و سروان محمود دولت آبادی" را می بيند که بيل در دست، دارند ازطرف باغچه های شمعدانی  می آيند و می روند به طرف حوض و پس از آنکه دست هايشان را می شويند،  راه می افتند به سوی تالار و تا امير پرويز، تصميم بگيرد که به اتاقش بر گردد يا نه، پدرش که در جلوی آنها است، پای به درون تالار می گذارد و تا چشمش به او می افتد، می ايستد و با سوء ظن می گويد : ( آنجا چه می کنی؟!).

( هيچی!).

( هيچی؟! مگر قرار نبود که خواب باشی؟!).

( چرا. خوابيده بودم!).

( اگر خوابيده بودی، توی تالار چه می کنی؟!).

( خواب بدی ديدم! ترسيدم!).

مادر، قدمی به سوی او بر می دارد و می گويد : ( چه خواب بدی ديدی مادر جان؟!).

می دود به طرف مادرش و بازوی او را محکم می گيرد و می گويد : ( شاش داشتم! خيلی شاش داشتم!).

همه شان، فش فش وار، می خندند ومادرش، جلوی او زانو می زند و به چشم های او خيره می شود و می گويد : ( کی بيدار شدی مادرجان؟!).

( همين حالا).

پدرش، به سوی او می آيد و می فشفشد و می گويد : ( راستش را بگو بچه! بگو باز چه خوابی برای ما ديده ای؟!).

گريه اش می گيرد و خودش را می کشاند به پشت سر مادرش و می گويد : ( شاش دارم!).

مادر، دستش را می گيرد و می برد به آشپزخانه و فانوس را روشن می کند و از تالار پائين می آيند و در همان حال که دارند می روند به سوی مستراح گوشه ی حياط،  مادر می گويد : ( خوب! حالا که تنها هستيم، اگر دلت بخواهد، می توانی راستش را به من بگوئی! کی بيدار شدی مادر جان؟!).

( همين حالا!).

( وقتی که بيدار شدی و آمدی به روی تالار، به حياط هم نگاه کردی؟!).

( نه).

( خيلی خوب! تو برو کارت را بکن. من هم اينجا منتظرت می مانم).

مادر، فانوس را همانجا، جلوی در می گذارد و امير پرويز وارد مستراح می شود و همانطور که مشغول شاشيدن است، مادرش را می بيند که می رود به طرف باغچه ی شمعدانی ها وکنار آن زانو می زند و با دست هايش، خاک های بيرون ريخته شده را، به درون باغچه بر می گرداند و بعد، اطرافش را از زير نظر می گذراند و به طرف مستراح می آيد و فانوس را بر می دارد و می گويد : ( کارت را تمام کردی مادر جان؟).

( بلی).

مادر، دستش را می گيرد و راه می افتند به سوی تالار. وقتی به کنار باغچه ی شمعدانی ها می رسند، مادر می ايستد و او را هم می ايستاداند و می گويد : ( شمعدانی ها، خيلی قشنگ شده اند. نه؟).

( بلی).

( کم و زياد که نشده اند؟).

( نه).

( چيزی هم که توی باغچه، عوض نشده است؟!).

( نه).

از باغچه می گذرند و در سکوت، از پله ها بالا می روند و تالار را پشت سر می گذارند  و مادر، فانوس را، همانجا، جلوی  پنج دری می گذارد و وارد اتاق  که می شوند، دوباره، دوره اش می کنند. مادر يک طرف و پدر و عموهايش هم، يکطرف. به  نوبت بغلش می کنند و می بوسند و می خواهند بدانند که اولا، خوابی که ديده است، چگونه خوابی بوده است و ثانيا، آيا آنها هم در خوابی که ديده است، حضور داشته اند يا نه؟! اما او، به خاطر بابابزرگ که به او گفته است نبايد خواب هايش را برای کسی تعريف کند، مهر سکوت بر لب می زند و سخن نمی گويد:

( خوب! خوابت را تعريف کن ببينيم!).

( نمی دانم. يادم رفته است!).

(توی حياط خودمان بود؟).

( چی؟!).

( خوابی که ديده بودی!).

( نمی دانم. يادم رفته است!).

( توی خوابت، باغچه ی شمعدانی ها هم بود؟).

( نمی دانم. يادم رفته است!).

پس از چند دقيقه ای که آنها می پرسند و او نمی داند، پدرش با عصبانيت می گويد : ( بسيار خوب! حالا که نمی دانی و يادت رفته است، بهتر است که برای هميشه خفه خون بگيری و با هيچکس، از خوابی که ديده ای، يک کلمه حرف نزنی و از خودت هم، قصه نسازی و گرنه....).

در همين لحظه، صدای پائی از طرف راهرو می آيد و بعدهم، مادر بزرگ وارد اتاق می شود و تا چشمش به آنها می افتد، می گويد : ( باز که جمعتان جمع است!).

مهربانو، رو به بانو می کند و با تعجب می گويد : ( مادرجان! اينجا چه می کنيد! مگر نگفتيد که امشب، توی باغ، پيش آقاجان می مانيد؟!).

( آمده ام که امير پرويز را با خودم ببرم! ممکن است که فرشاد، نصف شب، پیدایش شود و  بهانه ی نوه اش را بگيرد!).

همه به همديگر نگاه می کنند و پدر به طرف مادر می رود و به گونه ای که مادر بزرگ نشنود، پچپچه وار می گويد :( با آن حالش، کار درستی نکرديم که گذاشتيم در باغ، تنها بماند!).

مادر بزرگ، درحالی که به طرف امير پرويز می رود و دست او را در دست می گيرد،  رو به ديگران می کند و می گويد : ( با کدام حالش؟! اگر منظورت حال من است که باید بدانید  حال من در همه ی عمرم به این خوبی نبوده است!پاشو مادر!  پاشو ببرمت پيش بابا بزرگ. پاشو!).

امير پرويز، با مادر بزرگ راه می افتد که  پدر، راه خروج از اتاق را بر آنها می بندد و دست ديگر امير پرويز را می گيرد و او را می کشاند به سوی خودش و می گويد : ( نه بانو! اميرپرويز، امشب، همين جا، پيش ما می ماند!).

مادر بزرگ هم، دست ديگر امير پرويز را به سوی خودش می کشاند وبا عصبانيت، می گويد : ( از سر راه من و نوه ام برو کنار سروان! و اگر نه، دهنم را باز می کنم و ...).

مادر، رو به مادر بزرگ فرياد می زند : ( مادر! خواهش می کنم، دوباره شروع نکن!).

سروان هم،  امير پرويز را به سوی خودش می کشاند و می گويد : ( امير پرويز، فرزند من است و اجازه نمی دهم که او را با خودت ببری به باغ. تمام!).

مادر بزرگ، با يک دست امير پرويز را به سوی خودش می کشاند و با دست ديگرش، کارد دسته سفيدی که تيغه اش را خون خشکيده، پوشانده است، از زير چادرش بيرون می آورد و رو به سروان می گيرد و فرياد می زند : ( برو کنار سروان! امير پرويز، فرزند هيچکدام از شماها نيست! امير پرويز، فرزند " يعقوب" است! فهميدی؟!).

مادر، از جايش می جهد ودر حالی که از عصبانيت، می لرزد، رو به مادر بزرگ فرياد می زند که : ( ديوانه شده ای؟! به سرت زده است؟! اين حرف ها چيست که جلوی اين بچه می گوئی؟!).

يکی از عموها که نزديک به مادربزرگ ايستاده است،  می پرد و بازوهای او را، محکم، از پشت می گيرد وعموهای ديگر، کارد را از دستش، بيرون می آورند و می اندازندش به روی زمين و دست و پا و دهانش را محکم می بندند و کشان کشان، به دنبال خودشان، می کشانند واز اتاق خارج می شوند. امير پرويز هم،  گريه کنان، به دنبالشان راه می افتد که پدرش، با عصبانيت، او را به اتاق بر می گرداند و درحالی که دارد در اتاق را از پشت، به روی او قفل می کند، می گويد: : ( همانجا، می مانی تا ما برگرديم! اگر صدايت در آيد، چنان بلائی بر سرت بياورم که مرغان هوا، به حالت، خون گريه کنند!).

داستان ادامه دارد......

..................................................

توضیح:

الف : منظور "بانو" از یعقوب، همان نوه شیخ علی است که درآغاز داستان گفته می شد که به همراه "مهربانو – همین مهربانوئی که اکنون مادر امیر است، پس از بلوای "المی ها" دیده اندشان که با همدیگر، فرار می کرده اند به سوی عشق آباد. 

ب: برای اطلاعات بیشتر می توانید به "رمان کدام عشق آباد"  که در آرشیو همین سایت موجود است مراجعه و یا "رمان کدام عشق آباد" را در اینترنت، گوگل کنند.

ب: " رمان کدام عشق آباد" - از همين قلم - ،  حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.

 

  

دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۴۰۴

"خر خودتان هستید"


"خر خودتان هستید"

 

ماشين ايستاد. قاچاقچی در را باز کرد و گفت:
آهای جهنمی! رسيديم. پياده شو.
جهنمی گفت:
کجا هستيم؟!
قاچاقچی گفت:
در بهشت!
جهنمی گفت:
بهشت؟!
قاچاقچی گفت:
مگه نگفتی که می خوای از اون جهنم دره فرار کنی؟!
جهنمی گفت:
چرا، گفتم.
قاچاقچی گفت:
خب! فراريت دادم و حالا هم توی بهشت هستی. پياده شو ديگه!
جهنمی پياده شد و قاچاقچی و ماشين ناپديد شدند.

جهنمی اطرافش را از زير نظر گذراند و داشت فکر می کرد از کدام طرف بايد برود که .... در همان لحظه، ماشينی جلوی پايش ترمز کرد و"غلمان"ی از ماشين پياده شد. از ظاهر ماشين ولباس های غلمان، فهميد که بايد يکی از پليس های بهشت باشد. غلمان با لبخندی بر لب، راه را بر جهنمی بست و به زبان بهشتيان چيزهائی گفت که جهنمی معنای آن را نمی فهميد. جهنمی با اشاره ی دست و پا و سر و چشم، به غلمان فهماند که منظور او را نمی فهمد. غلمان، با همان لبخند و با احترام، جهنمی را به سوی ماشين هدايت کرد. جهنمی سوار شد و ماشين پس از گشت و گذار درون چندتا از خيابان های بهشت، توقف کرد. غلمان و جهنمی پياده شدند و پس از عبور از چند راهروی کوتاه و بلند، وارد اتاقی شدند و در آنجا، غلمان، جهنمی را با احترام تحويل يک "حوری " داد و بعد هم به جهنمی لبخند زد و از اتاق خارج شد. حوری هم به جهنمی لبخند زد. از لبخند حوری، قند توی دل جهنمی آب شد. حوری به زبان بهشتيان چيزهائی گفت که باز هم جهنمی معنای آن را نفهميد. اين بار، حوری علاوه برلبخند، چشمک هم زد و گوشی تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت و چيزهائی در تلفن گفت و گوشی را گذاشت و نشست پشت ميز و دستش را داد به زير چانه و با مقداری اشتها، مقداری ترس، مقداری عشق، مقداری کنجکاوی، مقداری احترام، مقداری تاسف، مقداری شهوت و....خلاصه، با حالتی که يکی از اهالی چنان بهشتی می تواند به يکی از اهالی چنين جهنمی خيره شود، به جهنمی خيره شد. پس از لحظه ای، در اتاق باز شد و شخصی که اوهم از ظاهرش پيدا بود که بايد يکی از اهالی جهنم باشد، وارد شد و اول، به زبان بهشتيان با حوری، چاق سلامتی کرد و بعد هم پوشه ای را که در زير بغل داشت، طوری روی ميز جلوی جهنمی گذاشت که جهنمی بتواند نوشته ی پشت پوشه را که به زبان جهنميان نوشته بود، بخواند. بعد هم، به جهنمی دست داد و در همان حال که داشت با او به زبان جهنميان سلام و احوال پرسی می کرد، فهماند که نوشته ی پشت پوشه را بخواند و بعد هم، نشستند روی صندلی هايشان. نوشته ی پشت پوشه، اين بود:
( من هم از همان جائی آمده ام که شما آمده ايد. مترجم قسم خورده هستم. در اينجا، از طريق تلويزيون مدار بسته، صدا و تصوير ما ضبط می شود. من آمده ام که فقط سؤال های اين خانم و جواب های شما را ترجمه کنم. مواظب باشيد که صحبت خصوصی ای با من نکنيد که به ضررتان تمام می شود!)
جهنمی، پس از خواندن نوشته ی پشت پوشه، زير چشمی اطرافش را از زير نظر گذراند و پس از ديدن دوربين ها، به مترجم چشمک زد و آهسته و زيرلبی زمزمه کردکه:
(خيلی ممنون. قضيه را گرفتم!)
مترجم، برای پوشاندن زمزمه کردن بيجای جهنمی پس از چند سرفه شديد پی در پی ، رو به حوری خانم کرد و چيزهائی به زبان بهشتيان گفت و حوری خانم هم انگشتان حوری وارش را گذاشت روی کی برد  کامپیوتر جلوش وچيزهائی به مترجم گفت و مترجم هم رو کرد به جهنمی و گفت:
(ايشان می پرسند که کجايتان سوخته است؟)
جهنمی با تعجب گفت:
(يعنی چه؟!)
(مگر شما از جهنم نيامده ايد؟!)
(من؟ از جهنم؟)!
مترجم، به همراه چند تا سرفه ی عصبی وحرکات ريز آگاهی دهنده ی چشم و لب و لوچه ، قضيه ی از جهنم آمدن جهنمی را به او حالی کرد و بعد هم با حالتی جدی گفت:
(منظور اين خانم، اين است که شما برای درخواست پناهندگی بهشت، بايد حتما از جهنمی، جائی فرار کرده باشيد که...)

جهنمی، به ياد حرف قاچاقچی اش افتاد و فورا گفت:
(آه بلی!..... از جهنم!......بلی....از جهنم فرار کرده ام!)
مترجم آنچه را که شنيده بود برای حوری خانم ترجمه کرد و حوری خانم هم پس از تايپ کردن ، چيزهائی به زبان بهشتی به مترجم گفت و مترجم هم رو به جهنمی کرد و گفت:
(ايشان می گویند که بايد مدرکش را نشان بدهيد.)
جهنمی خنديد و گفت:
(مدرک نشان بدهم! چه مدرکی؟!)
(مدرکی که نشان بدهد کجايتان سوخته است.)
(مثل اينکه اين حوری خانم، شوخی اش گرفته باشد. يعنی چه که کجايم سوخته است؟!)
مترجم، باز هم پس از چند عدد سرفه ی عصبی آگاهی دهنده ، گفت:
(خير! ايشان شوخی شان نگرفته است. می خواهند بدانند که کجايتان سوخته است!)
جهنمی، لحظه ای سکوت کرد و بعد، با دلخوری گفت:
(بسيار خوب! روحم سوخته است. به ايشان بگوئيد که روحش سوخته است.)
مترجم با سرفه های آگاهی دهنده ی توأم با تعجب گفت:
(روحتان؟!)
جهنمی با عصبانيت گفت:
(بلی. روحم. روحم سوخته است!)
(من، منظور شما را می فهمم، ولی این ها....)
(اگر منظورم را فهمیده اید،پس، لطفا آنچه را که گفتم، برای اين حوری خانم ترجمه کنيد!)
(بسيار خوب!)
مترجم برای حوری خانم ترجمه کرد و حوری خانم هم، پس از تايب کردن آنچه که شنيده بود، رو به مترجم، چيزهائی گفت و مترجم هم، روکرد به جهنمی و گفت:
(ايشان می خواهند که نشانشان بدهيد. محل سوختگی را نشان بدهيد!)
(محل سوختگی روحم را نشان بدهم؟!)
(بلی.)
جهنمی، کلافه از جايش برخاست و گفت:
(يعنی چه؟! اين ديگر چه نوع سؤال و جواب کردن است؟!)
مترجم، در همان حال که سعی می کرد جلوی بيرون جهيدن سرفه هايش را بگيرد، گفت:
(خواهش می کنم بنشينيد! من منظور شما را خوب می فهمم! ولی، در اينجا به روح اعتقاد ندارند!)
(ندارند؟!)
(چرا، دارند، ولی نه آنطور که ما اعتقاد داريم!)
(پس، چطور؟!)
(خوب!...... چطور بگويم! ... خوب!....... خودتان می گوئيد که روحتان!...... خوب!..... خواهش می کنم بنشينيد! ..... در اينجا..... خوب..... خواهش می کنم بنشينيد. خواهش می کنم!)
جهنمی، نشسست روی صندلی اش و گفت:
(بفرمائيد! نشستم! لازم هم نيست که اينقدر خوب خوب بکنيد! حواسم هست!...منظورتان را گرفتم!)
مترجم گفت:
(بسيار خوب! منظور اين خانم هم اين است که يک طوری که خودتان مناسب می دانيد آنجائی از روحتان را که سوخته است ، نشان بدهيد و....)
جهنمی، با کلافگی و خشم فروخورده ای، در خودش غريد و گفت:
(نشان داددنی نيست! نمی توانم. نمی توانم نشانش بدهم!)
مترجم که ديگر از کمک کردن به جهنمی نا اميد شده بود، به ناچار، جمله ی او را برای حوری خانم ترجمه کرد و حوری خانم هم، پس از لبخند زدن معنا داری به جهنمی و تايپ کردن جملاتی که شنيده بود، چيزهائی به مترجم گفت و لحظه ای که با هم خنديدند، جهنمی با خيره شدن ناگهانی به مترجم، گفت:
(داريد مسخره ام می کنيد؟!)
(نه. چرا مسخره ات کنيم؟!)
(پس چرا می خنديد؟!)
(به خاطر چيزی که ايشان گفتند، خندمان گرفت.)
(چی گفتند؟!)
(ربطی به شما نداشت!)
(بی ربط يا با ربط، من می خوام بدونم که ايشان چی گفتند که باعث خنده تان شد؟!)
(گفتم ربطی به شما نداشت! تازه ربط هم که داشته باشد، من اجازه ندارم که برای شما ترجمه کنم! من مترجم قسم خورده هستم!)
(چطور حرفهای من را اجازه داری که برای او ترجمه کنی، اما حرف های او را اجازه نداری که برای من ترجمه کنی؟!)
مترجم، بازهم به همراه چند تا سرفه ی عصبی وحرکات ريز آگاهی دهنده ی چشم و لب و لوچه ، با حالتی جدی گفت:
(ايشان می گويند که فهميدند.)
(چی را فهميدند؟!)
(فهميدند کجايتان سوخته است.)
در همين لحظه، حوری خانم رو به مترجم کرد و چيزی به زبان بهشتیان گفت و بعد هم شروع کرد به غش غش خنديدن و مترجم هم در حالی که سعی می کرد جلوی خنديدن خودش را بگيرد، به جهنمی و گفت:
(ايشان می گويند که ديگر سؤالی ندارند. شما اگر سؤالی داريد.....)
تا سالها پيش که موج پناهجويان به شدت اکنون نبود، همينقدر که رنگ چشم و موی پناهجو، سياه بود و رنگ پوست، قهوه ای يا تيره،،کافی بود که به عنوان پناهجوی فراری از يک جهنمی، در مناطق مختلف بهشت پذيرفته و بر اساس واحد توانائی کاری که از او ساخته است، در واحدهای توليدی بهشت مشغول به کار شود، اما ، کم کم، به دليل هجوم آوارگان بيش ازنياز بازار کار، حکمرانان نواحی مختلف بهشت، دست در دست همديگر گذاشته اند و متحد ، با تجديد در قوانين آواره پذيری شان، راه های هوائی و دريائی و زمينی و زير زمينی ورود آوارگان گريخته از جهنم هاشان را به بهشت بسته اند و اگر هم مواقعی بنا بر ضرورت مجبور به پذيرش تعدادی از جهنمی ها بشوند، ديگر، رنگ پوست و چشم و و مو، ملاک نيست ، بلکه بايد جاهائی از بدن جهنمی های متقاضی، در آتش جهنم مورد ادعايشان سوخته شده باشد و هرچه درجه ی سوختگی بيشتر باشد، شانس پذيرفته شدنشان هم برای دريافت اجازه اقامت دائم در بهشت بيشتر است و....

اخيرا هم، شايع شده است که يکی از حکمرانان صاحب نفوذ بهشت ، با پاره کردن و به آتش کشيدن همه ی اسناد مبتنی بر آواره پذيری حکمرانان قبل از خودش، اعلام کرده است که تنها جهنمی هائی شانس پذيرفته شدن در نواحی مختلف بهشت را دارند که بدنشان، اگر نه صد در صد، بلکه حد اقل باید نود و نه درصد سوخته شده باشد و...

در همين رابطه، يک خبرنگار اهل "برزخ "که برای گفتگو با جهنمی های زندانی به منطقه ای در بهشت مراجعه کرده است، از ديدار خود بايک زندانی ای بنام "الف.ل.م" خبر داده است . زندانی ای که به جرم حمله و ضرب و شتم مترجم و حوری خانم مسئول نامنويسی در يکی از کمپ های پناهندگی ،درانتظار محاکمه است.

از قرارمعلوم، اين زندانی، در پاسخ به مترجم و حوری خانم مسئول نام نويسی که برای آزاد شدن او از زندان و کسب اجازه ی اقامت دائمی در بهشت، پيشنهاد دلسوزانه ی "خود سوزی " را داده بوده اند ، با پوزخند عاقل اندرسفيهی به آنها خيره شده است و گفته است که خر خودتان هستید. 

سه‌شنبه، مهر ۰۸، ۱۴۰۴

کلام هفتاد و یکم از حکایت قفس" "-اینجا زمان-"


"کلام هفتاد و یکم از حکایت قفس"

"-اینجا زمان-"

.... مهربانو، به سوی آشپزخانه ی گوشه ی حياط می رود و بانو و فرشاد، پله ها و تالار و راهرو ها را، در سکوت، پشت سر می گذارند و وقتی وارد اتاق می شوند، چهار"افسر جوان" سلام می کنند و به احترام آنها ازجايشان بر می خيزند و بانو و فرشاد، می روند و در بالای اتاق می نشينند و امير پرويز هم، می نشيند روی زانوهای بانو و مهربانو هم با سينی و ليوان ها و تنگ آب، می آيد و آنها را در گوشه ای می گذارد و در اتاق را می بندد و چفت آن را می اندازد وبه طرف پنجره ها میرود و پس از نگاهی به بیرون،  پرده ها را می کشد ومی رود و کنار شوهرش"سروان اکبر دولت آبادی" می نشیند و با نشستن او، حلقه شان، کامل می شود و فرشاد نفسی تازه می کند و نوک عصايش را می گذارد روی نقطه ای از يک نقشه که در وسط حلقه، روی زمين پهن شده است و می گويد : ( خوب! در جلسات قبل، به اينجا رسيديم که آنچه در ايران قديم،" ايرانويج " ناميده می شده است، در اينجا بوده است. البته، اين نقشه نمی خواهد به ما بگوید که ...)

بعد از ظهر فردای همان روز است که فرشاد عارف ، طبق معمول همه روزه، در حالی که دست امیر پرویز نوه اش را گرفته است،  می رسد به باغ و پس از بازکردن قفل در، دارند وارد باغ می شوند که امیر پرویز، به ناگهان می ایستد درحالی که دست بابا بزرگ را می کشد به طرف خارج از باغ ، گریه کنان می گويد: ( نه!.نه! نه! نه!).

بابا بزرگ با تعجب، می گويد : ( چه شده است پسرم! چرا گريه می کنی؟!).

( امروز به باغ نرويم! امروز به باغ نرويم!).

( چرا به باغ نرويم پسرم؟!).

( چون، من خواب بدی ديده ام!).

بابا بزرگ، به کمک عصايش، روی زانوهای خودش می نشيند تا هم قد نوه اش شود  و بعد  در حالی که به او خيره شده است، می گويد : ( گفتی که خواب ديده ای؟!).

( بلی. خواب خيلی خيلی بدی ديده ام!).

( خوابت را که برای کسی تعريف نکرده ای؟!).

( نخير).

( خوب! پس به من بايد قول بدهی که از اين پس، خواب هايت را برای کسی، تعريف نکنی، حتی برای من!).

( ولی، اين خواب، خواب خیلی خیلی بدی بود!).

( فرقی نمی کند پسرم! خواب خوب یا خواب بد. همه شان  از طرف عقاب دوسر هستند. اگر برای کسی تعريف کنی، عقاب دوسر، با تو قهر می کند و آنوقت، نمی توانم تو را با خودم،  به جابلقا، به جابلسا، به برزخ و هور قليا ببرم! حالا هم نمی خواهد که آن خوابت را برای من تعریف کنی واگرهم دوست داری می توانی همينجا بمانی تا من بروم و ساعتم را که دیروز درباغ جاگذاشته ام بردارم و بعدش بیایم وامروز به عوض باغ خودمان با هم برويم به باغ ملی).

پس از ورود بابا بزرگ به باغ،  امير پرويز، لحظه ای به سوراخ مورچه ها ئی که هی می روند و هی می آيند،  خيره می شود و لحظه ای، به سايه ی خودش که با بلند شدن و نشستن او، کوتاه و بلند می شود و بعد، سنگی بر می دارد و پرتاب می کند به سوی کلاغی که ميان شاخه های سپيداری در آن سوی ديوار، پنهان شده است و هی غار وغارو غار می کند و بعد، حوصله اش سر می رود و از شکاف در، به درون باغ نگاه می کند و بابا بزرگ را می بيند که مثل هميشه، دارد با خودش دورحوض می رقصد و شعر " ای لوليان، ای لوليان، يک لولی ای، ديوانه شد!" را می خواند که ناگهان، عقاب دوسر، پيدايش می شود و بعد هم،بابا بزرگ را ميان چنگال هايش می گيرد و به سوی آسمان باغ، پرواز می کند!

 امير پرويز، با ديدن اين منظره، از جایش کنده می شود و جيغ کشان و گريه کنان، خودش را به خانه شان می رساند و  می دود به سوی خانه شان و وقتی به آنجا همچنان جیغ کشان و گریه کنان، در خانه را به صدا در می آورد که پس از چند لحظه مادرش مهربانو، سراسیمه  در را به رویش می گشاید و هراسان فریاد می زند که  : ( چه شده است! چرا فریاد می زنی؟! چرا گريه می کنی؟!).

( بابا بزرگ! بابا بزرگ!).

( بابا بزرگ چه؟!).

( توی باغ! توی باغ!).

( حرف بزن بچه! توی باغ، چه ؟!).

( عقاب دوسر! عقاب دوسر!).

مهربانو، چادرش را که روی شانه هايش افتاده است، با عجله، می کشد روی سرش و از خانه بیرون می زند به سوی باغ وامير پرويزهم به دنبالش. تا امير پرويز به باغ برسد، مهربانو وارد باغ می شود درهمان لحظه، بابا بزرگ؛ آوازخوانان و رقص کنان از آسمان به زیر می آید و پس از آنکه امیر پرویز رادر آغوش می گیرد و می بوسد، به همراه او از زمين بلند می شود ورو به آسمان بالا می رود.

معلوم نیست که خبر ناپدید شدن ناگهانی بابابزرگ ، چگونه به ناگهان درهمه ی شهر می پیچد و پخش می شود وکم کم می رسد  به گوش حمامی ودلاک هائی که اکنون به همراه چندتا از مشتری ها درگوشه ای از سربينه ی حمام، دورهم جمع شده اند ودارند عقل هايشان را روی هم می گذارند که چگونه، خبر ناپدید شدن" حاج احمد محمدی- فرشاد عارف " را به همسرش" حاجيه بانو" بدهند که در همان لحظه، حاجيه بانو، وارد سربينه می شود و پس از آنکه به آرامی خودش را خشک می کند و لباس هايش را می پوشد، می خواهد که ليوان آبی برايش بياورند و می آورند و آب را می نوشد ووقتی که دارد ليوان خالی را برمی گرداند، به رو به رويش خيره می شود و می گويد : ( همانطورکه در خوابم آمده بود، در خوابم هم رفت!).

( چه کسی حاجيه؟!).

( فرشاد).

زن هائی که در اطرافش ايستاده اند،  با تعجب به همديگر نگاه می کنند و دورش را می گيرند و هرکدام، حرفی به ميان می آورد؛ از زندگی، از تولد، از مرگ و از...که بانو، دست های حنا شده اش را به سوی آنها می گيرد و می گويد : (چه حنای خوشرنگی! نگاه کنيد. خودش گفت که وقتش رسيده است! خودش گفت که بيايم به حمام! حالا هم منتظر من است! معطلم نکنيد! بگذاريد بروم!).

زن ها با تعجب به همدیگر نگاه می کنند و یکیشان با احتیاط می گوید:( به کجا می خواهی بروی حاجیه؟! مگر میدانی که حاجی فرشادت الان درکجا است؟!)

(بلی. دراینجازمان!)

(در اینجازمان! اینجازمان، دیگر کجا است؟!)

بانو پاسخی نمی دهد وازجایش برمی خیزد و پس از آنکه از میان دایره ی زن های اطرافش که  با ناباوری وبا تعجبی دلسوزانه به او خیره شده اند عبور می کند راه خروج را در پیش می گیرد و از حمام بيرون میزند و ديگران هم، ساکت وبغض در گلو، به دنبالش راه می افتند تا می رسند به نزدیک باغ که درهمان لحظه، مهربانو درحالی که دست امیرپرویز را در دست دارد، از باغ بیرون می آید. بانو که چشمش به آنها می افتد، می ايستد و پس از آنکه غش غش می خندد، آوازخوانان و رقص کنان، درحالی که شعر-ای لولیان! ای لولیان! یک لولی ای دیوانه شد!-  را می خواند، به سوی مهربانوو امیرپرویز که آنها هم شروع به رقص وخواندن شعر - ای لولیان! ای لولیان! یک لولی ای دیوانه شد!- کرده اند می رود و همدیگر را در آغوش می گیرند و رقص کنان و آوازخوانان وارد باغ می شوند و....

داستان ادامه دارد......

..................................................

توضیح:

الف : در مورد "عقاب دوسر" ، می توانید به "رمان کدام عشق آباد"  که در آرشیو همین سایت موجود است مراجعه و یا "رمان کدام عشق آباد" را در اینترنت، گوگل کنند.

ب: " رمان کدام عشق آباد" - از همين قلم - ،  حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.